حسین(ع) و برادرش حضرت ابوالفضل(ع) بی سر و بیدست به خانه برگشت.
به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، وقتی به محله امام حسین (ع) رسیدیم، هوا نیمه ابری بود. پا به کوچهای بنبست و باریک «شاهد» مقابل مسجد صفا که گذاشتیم چهره شهیدان «سید مهدی و سید صاحب محمدی» بود که به استقبالمان آمد. اغلب کوچههای این محله مزین به تصاویر شهدای همان محله است. در خانه باز است، صدای زنگ که در خانه پیچید، پدر شهیدان که در کنار باغچه گوشه حیاط کوچک خانه ایستاده، برای خوشامدگویی خود را به جلوی در میرساند.
سمت راست حیاط، اتاق پذیرایی کوچک و باصفایی است و در قسمت جنوبی حیاط هم ۱۰ پله آجری و سیمانی نسبتاً بلند، مهمانها را به اتاقی که روزگاری محل رفت و آمد شهدا بوده است، میرساند.
فاطمه سادات، خواهر بزرگتر شهدا هم با استقبال گرمی خوشامد میگوید و به همراه او به دیدار مادر در اتاق پذیرایی میرویم. اتاقی که فرش قدیمی ۱۲ متری بر کف آن نقش بسته و پتویی که در راستهی پشتی قدیمی برای نشستن روی زمین پهن شده و از تجملات خبری نیست. ام الشهدا روی تخت فلزی که در کنار اتاق پذیرایی قرار گرفته، نشسته است و پدر شهیدان هم به آشپزخانه رفته تا چای بیاورد.
«رقیه سادات محمدی» و «سیدجمال محمدی» پدر و مادر این شهدا هستند؛ اصالتاً مازندرانی بوده و باهم نسبت عموزادگی دارند. سیدجمال در سالهای ۱۳۲۸ از کربلا به ایران میآید و پس از ازدواج با رقیه سادات مجدد عازم کربلا میشود تا کربلاییان دیگری تربیت کند.
سیدکمال، فاطمهسادات، سیدمهدی و زهرا سادات فرزندان این خانواده هستند که در محله بابالطاق کربلا متولد میشوند؛ در حالی که ۴ ماه مانده بود تا سیدصاحب هم در کربلا به دنیا بیاید، صدام آنها را از عراق بیرون میکند و این خانواده با پای پیاده بعد از دو ماه به تهران میرسند و از سال ۱۳۵۱ تاکنون در همین خانه روزگار میگذرانند.
* از کربلا تا نظامآباد
مادر که دلی بیتاب دارد، میخواهد درباره فرزندانش صحبت کند؛ او هم مانند تمام مادران شهدا در ابتدای صحبتش برای رهبر معظم انقلاب آرزوی سلامتی و طول عمر میکند. میخواهد از فرزندانش بگوید، از سیدصاحب، فرزند آخرش آغاز میکند و میگوید: ۵ ماهه باردار بودم که صدام ما را از عراق بیرون کرد و بعد از دو ماه پیادهروی به تهران آمدیم و در محله نظامآباد ساکن شدیم. برای به دنیا آمدن سیدصاحب به بیمارستان «جرجانی» رفتم؛ برای معاینه بنده یک خانم و آقا در اتاق بود؛ ابتدا اعتراض کردم و گفتم باید این آقا از اتاق بیرون برود اما وقتی دیدم اعتراضم نتیجهای نداشت، از بیمارستان خارج شدم.
این موضوع را به همسایهمان گفتم و او گفت «تا به حال مامای ۳ ـ ۴ بچه بودم» و سپس سیدصاحب من، در یکی از اتاقهای همین خانه در ۱۵ تیر ۱۳۵۱ به دنیا آمد. سیدصاحب از دوران کودکی بسیار باهوش بود و خیلی شیطنت میکرد.
* حمله گاردیهای پهلوی به مسجد امام حسین(ع)
در سال ۵۷ روزه گرفتن در ماه مبارک رمضان ۱۶ ساعت بود و به یاد دارم صاحب وقتی ۶ ساله بود، بدون سحری روزهدار بود. به مسجد امام حسین(ع) رفتیم. مأموران شاه به مسجد امام حسین(ع) حمله کردند. من و بچههایم در مسجد بودیم و برای اینکه از حمله گاردیها در امان باشیم، به همراه تعدادی از زنان و بچهها تا ساعت ۹ شب در یکی از اتاقها حبس شدیم.
سیدصاحب اصلاً حال خوبی نداشت و ضعف کرده بود و هیچ کس چیزی برای خوردن به همراه نداشت. گاردیها به طبقه بالا آمدند اما خدا چشمهایشان را کور کرد و ما را ندیدند. مأموران مسجد را ترک کردند و دیدیم که گاردیهای شاه، تعداد زیادی از جوانها و مردم را کشته بودند.
سیدصاحب از اوایل سال ۵۷ دوشادوش ما در راهپیماییهای مردمی در اعتراض به رژیم طاغوت شرکت میکرد. او با سیدمهدی خیلی مأنوس بود و از نظر بحثهای معنوی تحت تأثیر یکدیگر قرار میگرفتند.
سیدمهدی هم در خرداد ۱۳۴۷ در کربلا و محله باب الطاق به دنیا آمد؛ او از وقتی که شروع به حرف زدن کرد، شیرین زبان بود و به جای اینکه به من بگوید «امی» میگفت «یومی» و به خواهرش هم به جای اینکه «باجی» بگوید، میگفت «بوجی» که بقیه بچهها هم با همین عنوان من و فاطمه سادات را صدا میزدند. سیدمهدی از همان ابتدا برعکس سیدصاحب که شیطنت میکرد، مظلوم بود و حتی دوست نداشت حتی یک مورچه از دستش آزار ببیند.
مادر در ادامه صحبتهایش لبخندی زد؛ با لبه چادر گلدارش اشک را از گوشه چشماش پاک کرد و ادامه داد: «باور کنید وقتی اسمشان برده میشود، به قدری تنم میلرزد و دلتنگی میکنم که نمیتوانم خاطرات را به خوبی بیان کنم».
* سیدمهدی وسایل مهمانها را پنهان میکرد تا بیشتر خانهمان بمانند
فاطمه سادات محمدی خواهر شهیدان در ادامه صحبتهای مادر میگوید: اگر به خانه هر شهیدی برویم، آنها از کمالات و سیر متعالی شدن عزیزانشان میگویند؛ شهدا به قدری خوب بودند که خداوند آنها را گلچین کرده است و اگر نظر خداوند به آنها نبود، شهید نمیشدند.
سیدمهدی خیلی مهماننواز بود به قدری که اگر کسی به منزل ما میآمد، کفش یا وسایلاش را پنهان میکرد تا آنها بیشتر پیش ما بمانند. از بچگی به مسجد امام حسین (ع) میرفت، با دستهای کوچکش قرآن و جانمازها را مرتب میکرد، کفشهای نمازگزاران را جفت میکرد و تا جایی که دستش میرسید گرد و غبار را از در و دیوارهای مسجد پاک میکرد. بعد که بزرگتر شد و به جبهه رفت، وقتی به مرخصی میآمد، به مادرم در کارهای منزل مثل سبزی پاک کردن و جارو و شستن رخت و لباسها کمک میکرد.
وقتی هم که من ازدواج کردم، خیلی کمک حالم بود؛ میآمد و خریدهای ما را انجام میداد؛ گاهی هم که من بیرون از منزل کاری داشتم، به خانهمان میآمد و از پسرم نگهداری میکرد تا من برگردم.
* سیدمهدی میگفت «دیگر رویم نمیشود خداحافظی کنم»
سیدمهدی آخرین باری که برای خداحافظی به منزلمان آمده بود، گفت: «از بس که خداحافظی کردم و دوباره سالم از جبهه برگشتم، دیگر رویم نمیشود خداحافظی کنم»؛ عید قربان قرار شد که دوباره عازم شود؛ به خاطر حجب و حیایی که داشت، نمیگذاشت صورتش را ببوسم و فقط دست داد و خداحافظی کرد و رفت.
احساس کردم این آخرین دیدار بود. با پسر ۴ ماههام به منزل پدرم آمدم؛ دیدم مهدی همین طور ایستاده؛ گفتم: «پس چرا نمیروی؟» مادر گفت: «میخواهد به حمام برود، آبگرمکن خراب است» به مهدی گفتم: «خب بیا خانه ما به حمام برو» گفت: «خانههای شما آپارتمانی است، اشکال شرعی دارد» گفتم: «نه بیا برو خانه ما حمام کن» دوباره به منزل ما آمد. از حمام بیرون آمد و دستی به موهایش کشیدم و گفتم: «چقدر موهایت خوشگل شده دیگر باید دامادت کنیم» مهدی گفت: «نه خیلی بلند شده، باید کوتاهش کنم» و یک لبخند قشنگی زد و بعد از خوش و بش، دوباره خداحافظی کرد و به خانه پدرم رفت.
* با رفتن سیدمهدی انگار قلبمان از جا کنده شد
دوباره همان احساس را داشتم. این حالت را پدر و مادر و خواهرم هم داشتند. ساعت ۱۰ ـ ۱۱ شب بود که سیدمهدی را از زیر قرآن رد کردیم. او سر کوچه سوار مینیبوس شد و رفت. ما از شدت دلتنگی تا جایی که امکان داشت با چشممان سیدمهدی را بدرقه کردیم. همه ما انگار قلبمان از جا کنده شد و اولین بار بود که در طول چندین بار اعزام سیدمهدی این احساس را داشتیم.
* بدرقه سیدمهدی و شنیدن خبر شهادت سیدصاحب
یک روز بعد از رفتن سیدمهدی نوبت دندانپزشکی داشتم که خواهرم به خانه ما آمد تا بچهام را نگه دارد؛ من هم به دندانپزشکی رفتم. برق مطب قطع بود؛ دکتر به من گفت: «بروید خانه، برق ما و شما در یک محدوده است، اگر برق شما وصل شد، بیایید کارتان را انجام دهم».
به خانه آمدم با زهرا صحبت میکردیم که زهرا گفت: «آبجی کار صاحب در جبهه چیه؟» گفتم: «تخریبچی، اگر خدای نکرده هم اتفاقی بیفتد، اعضای بدنش قطع میشه». در همین حال، زنگ خانه ما را زدند. دیدم دختر همسایه مادرم است. گفت: «نمیدانم آمدند به سادات خانم چه گفتند که او یک طرف و باباتون هم یک طرف غش کردند».
زهرا به سرش میزد و میگفت: «صاحب شهید شده» گفتم: «نه صاحب شاید مجروح شود، اما شهید نمیشود» من و خواهرم به منزل پدر آمدیم. سیدکمال هم در جبهه بود. از دوستان، آشنایان و مسئول پایگاه شهید بهشتی پیگیر وضعیت سیدصاحب شدیم که به یقین رسیدیم شهید شده است. در واقع ساعت ۹ صبح بدون مقدمه موضوع خبر شهادت سیدصاحب را از پایگاه به پدر و مادرم داده بودند.
به سیدمهدی و سیدکمال دسترسی نداشتم. به بزرگترهای فامیل زنگ زدیم و خودشان را به خانه ما رساندند و از طریق یکی از اقوام هم توانستیم به سیدکمال اطلاع دهیم. اما سیدمهدی اطلاع نداشت چون او بلافاصله بعد از اعزام با هواپیما به محل عملیات «مرصاد» اعزام شده بود.
* شنیدن خبر شهادت سیدمهدی در مراسم ختم سیدصاحب
مراسم ختمی برای سیدصاحب در حسینیه «سجادیه» برگزار کردیم. قرار بود که مراسم دیگری هم در بابل برگزار شود. همسرم آمد و تأکید کرد که برای رفتن به شمال برویم خانه تا وسایل سفر را آماده کنیم. به خانه که رسیدم، دیدم همسرم در و دیوار را نگاه میکند.
ـ عکس صاحب و مهدی را باهم دارید؟
ـ میخواهی چه کار؟
ـ همینطوری.
ـ ندارم اما باید بگردم.
ـ مثل اینکه میگویند مهدی هم مجروح شده.
ـ کجا؟
ـ حوصله مقدمهچینی ندارم، مهدیتون هم شهید شده.
ـ اِ، راست میگی.
آن موقع اصلاً متوجه نشدم و زمانی که وسایل بچهها را آماده کردم، در را بستم و از خانه بیرون رفتیم؛ حدود ۱۵ دقیقه از آن حرف همسرم میگذشت که دوباره از او پرسیدم: «راستی تو چی گفتی؟» که همان موقع جلوی در از حال رفتم. همسایهها آمدند. فقط مانده بودیم که به مادرم چه بگوییم. در واقع ۴۴ ساعت بعد از جداییمان سیدمهدی هم شهید شد.
* سید مهدی گفت «صاحب شهید شده؛ اسلام در خطر است من هم باید بروم»
سیدجمال محمدی پدر شهیدان میگوید: سیدمهدی از سال ۱۳۶۳ به مدت ۴ سال پی در پی به جبهه رفت. بعد از تمام شدن جنگ تحمیلی، سیدمهدی به خانه آمد و گفت «جنگ تمام شده و میخواهم به دانشگاه بروم و درسم را ادامه بدم». دوشنبه اول مرداد سال ۶۷ روز عید قربان بود که سیدمهدی برای خواندن نماز عید به دانشگاه رفت و ساعت ۱۰ و نیم به خانه آمد.
ـ مهدی جان، دیشب خواب صاحب را دیدم؛ احتمالاً شهید یا زخمی شده.
ـ من میدانم شهید شده.
ـ خب تو حالا نرو تا خبری از صاحب بگیریم.
ـ صاحب شهید شده؛ به مادرم نگو؛ اسلام در خطر است من هم باید بروم.
و سید مهدی هم رفت و چهار روز بعد از سیدصاحب شهید شد؛ در پنجم مرداد.
برای سیدصاحب در حسینیه «سجادیه» خیابان شهید مدنی مراسم گرفته بودیم. یکی از دوستان در همان روز به معراج شهدا رفته بود و روی تابوتی اسم شهید «سیدمهدی محمدی» را دیده بود. او به مراسم آمد و دامادمان را صدا زد و این جریان را گفت. در آن مراسم غوغایی شد و همه به دور از چشم ما خبر شهادت سیدمهدی را هم به حاج آقای مراسم دادند و مجلس دو ساعته را در نیم ساعت جمع کردند. میخواستند خبر شهادت سیدمهدی را هم اعلام کنند که بعضی از دوستان گفتند هیچ چیز نگویید. به منزل آمدم و دیدم انتهای کوچه خیلی شلوغ است. با اینکه تعجب کرده بودم اما چیزی نگفتم و به خانه آمدم؛ خواستم کمی استراحت کنم که در عالم رویا دیدم مهدی هم شهید شده است.
بعد از آن به مسجد رفتم و یک نفر از دوستان در مسجد به من گفت «وقتی سیدصاحب شهید شد، چه حالی داشتی؟» گفتم «فدای اسلام که شهید شد» بعد گفت «شنیدم مهدی هم زخمی شده است» گفتم «بگویید شهید شده است؛ من خواب دیدم».
* سیدمهدی را از دندان و موهایش شناسایی کردیم
چند روز بعد به اتفاق یکی از دوستان به معراج شهدا رفتیم؛ صورت سیدمهدی سوخته بود؛ پیکرش کاملاً سیاه شده بود. سید مهدی جثه کوچکی داشت؛ منافقان او را به شدت شکنجه کرده بودند؛ دستش هم از مچ قطع شده بود و تیری هم به پایش زده بودند. بدنش چند شبانهروز زیر آفتاب مانده بود. او را از طریق دندانها و موهای حنایی رنگ و فرفریاش شناسایی کردیم و پیکرش در قطعه ۴۰ گلزار شهدای بهشت زهرا(س) با یکی دو ردیف فاصله با سیدصاحب به خاک سپرده شد.
قرار بود که برای سیدصاحب در بابل مراسم ختم بگیریم؛ در آنجا اعلامیه پخش کرده بودند؛ یک اتوبوس هم از بچههای بسیج محله آماده رفتن به بابل بودند که با شنیدن خبر شهادت مهدی آن مراسم هم برگزار نشد و همه آمدند تهران.
* سیدمهدی برای رفتن به جبهه گریه و تمنا میکرد
مادر شهید میگوید: وقتی که از کربلا به تهران آمدیم، سیدمهدی ۵ ساله بود. مسجد امام حسین(ع) نزدیک منزلمان بود و سیدمهدی همیشه به آنجا میرفت. او در ۷ سالگی وارد مدرسه شد. سیدمهدی ۱۰ ساله بود که انقلاب شد و او هم بدون ترس در تمام راهپیماییها حضور داشت.
سیدمهدی پس از گذراندن دورههای تحصیل ابتدایی و راهنمایی، برای گذراندن مقطع دبیرستان وارد مجتمع رزمندگان شد و دیپلم گرفت. در بین تحصیل در بسیج پادگان ولیعصر(عج) دوره آموزش نظامی را گذراند و اصرار زیادی داشت که به جبهه برود و ما را هم شدیداً برای موافقت در این زمینه، تحت فشار میگذاشت. طوری که با گریه و تمنا میخواست در رفتن به جبهه کمکش کنیم اما سنش کم بود و نمیگذاشتند برود تا اینکه در اوایل ۱۷ سالگیاش وارد جبهه شد و چهار سال به صورت مداوم در جبهه بود.
* سیدمهدی در نوجوانی با پول تو جیبیاش به جبهه کمک میکرد
فاطمه سادات محمدی در ادامه میگوید: بنده انتظامات بیت امام خمینی(ره) بودم. در اوایل ورود حضرت امام(ره) به مدرسه علوی اصرار فراوانی داشت که او هم انتظامات بیت امام شود. بعد از جنگ هم در هنگام کمک کردن به جبهه همیشه به نام فرد دیگری پول تو جیبیاش را به جبهه میداد چون از تظاهر خوشش نمیآمد. او همیشه در نماز جمعه شرکت میکرد و به مراسم دعای کمیل، توسل و ندبه هم میرفت و رفتن به زیارت شهدای بهشتزهرا (س) هم جای خودش را داشت.
* سیدمهدی نگران بود قطعات گلزار شهدا پر شود
زهرا سادات محمدی خواهر کوچکتر شهید سیدمهدی محمدی بیان میدارد: وقتی سیدمهدی از جبهه به مرخصی میآمد، به اتفاق مادر به بهشت زهرا (س) میرفتیم؛ در طول مسیر از خاطرات شهدا و هدفی که رفتند، میگفت. وقتی که به بهشت زهرا (س) میرسیدیم به قطعههای نگاهی میکرد و میگفت «همه جاها پر شده!» در ابتدا منظورش را نمیفهمیدیم اما بعدها به این نتیجه رسیدیم که سیدمهدی میترسید جایی برای دفن او در قطعات گلزار شهدا نماند.
* سیدصاحب در جمع شهدای خمسه سادات
پدر شهیدان میگوید: سید صاحب دوران دبستان و راهنمایی را در مدرسه صبا (شهید باهنر) گذراند. او با سن کمی که داشت در مسجد امام حسین (ع) عضو بسیج شد و دوره آموزش نظامی را در بسیج این مسجد گذراند. که تقریباً گذرندان این دوره حدود ۲ سال قبل از رفتنش به جبهه بود. البته او در مسجد صفا که روبروی خانهمان بود هم فعالیت داشت.
سیدصاحب وقتی ۱۶ ساله شد، برادرش به جبهه رفته بود و او هم میخواست به جبهه برود؛ اما قبول نمیکردند به همین خاطر روی کپی شناسنامهاش تاریخ تولدش را تغییر داد و رفت. سیدصاحب فقط ۱۶ سال و ۱۶ روز از عمرش گذشته بود. او در کامیونی که حدود ۲۸ رزمنده بسیجی پشت آن بودند، سحرگاه عیدقربان و اول مرداد ۱۳۶۷ از دوکوهه به سمت سه راهی کوشک حرکت کردند که در آنجا گلوله مستقیم تانک صدام به کامیون اصابت کرد. در این حادثه فقط ۵ نفر شهید شدند که همگی از سادات بودند و بقیه رزمندهها به شدت مجروح شدند.
* شهیدی که دو مزار دارد/ماجرای یادمان شهدای خمسه سادات
پیکر سیدصاحب را شناسایی کردیم؛ سید صاحب دو مزار دارد یکی در بهشت زهرا(س) و یکی هم در سه راهی کوشک. پاهایش در بهشت زهرا(س) و سر و بدنش که در سه راهی کوشک پودر شده بود به همراه پیکرهای ۴ شهید سادات دیگر در همان نقطه دفن شد و الان هم به عنوان یادمان شهدای خمسه سادات محل زیارت کاروانهای راهیان نور است.
* نامه عجیب سیدصاحب
خواهر شهیدان نیز گفت: سیدصاحب خیلی شیطنت میکرد و ما اصلاً فکرش را نمیکردیم که شهید شود اما هر دفعه که سیدمهدی میخواست به جبهه برود از همه خداحافظی میکرد. او خیلی آرزوی شهادت داشت اما برعکس در آخرین بار با کسی خداحافظی نکرد و رفت. .
* سیدصاحب را از شلوار پلنگیاش شناسایی کردیم
جنازه صاحب را به ما نشان نداده بودند و هنوز حالت ناباوری داشتیم. سیدصاحب را شوهرم شناسایی کرده بود، اما گفتم که باید جنازهاش را ببینم، جنازهاش را به حیاط خانه آوردند، همسایهها جیغ زدند که متأسفانه مردم فکر میکردند که مادرم و ما در حال فریاد هستیم، در حالی که ما آرام بودیم. اما نگذاشتند که پاهای سیدصاحب را هم ببینیم.
صاحب شلوار پلنگی تنش بود او تنها کسی بود که در گردان حضرت زینب(س) لشکر ۱۰ سیدالشهدا شلوار پلنگی میپوشید.
مادر شهیدان میگوید: سید صاحب تن نداشت و فقط دو پاهایش را برایمان آورده بودند. شلوار پلنگی صاحب را که دیدم فهمیدم خود اوست. همرزمانش که در آن کامیون بودند همین قضیه را گفتند و ما مطمئن شدیم که آن پاهای بیبدن برای صاحب بوده.
سپس صاحب را به بهشت زهرا(س) بردند. بدنی نداشت که غسلش بدهند. از یک طرف دیگر هم نمیگذاشتند من پاهایش را ببینم و میگفتند: «اگر مادرش ببیند؛ درجا سکته میکند» به خاطر همین پسرم را ندیدم و او را در قطعه ۴۰ گلزار شهدای بهشت زهرا(س) دفن کردند.
* جواب امام زینالعابدین(ع) برای تسلی پدر شهیدان
پدر شهیدان محمدی بیان داشت: سیدصاحب در نامهاش نوشته بود که «جنگ تمام نشده است، من برنمیگردم، اگر برگردم طوری برمیگردم که کسی مرا نشناسد. جنگ جنگ تا رفع فتنه» جنازهاش طوری بود که او را از شلوار پلنگی و جورابش شناختیم. در بهشت زهرا هم در ابتدا او را نشانمان نمیدادند. پشت فانوسقهاش هم اسمش را نوشته بودند. به خاطر اینکه صورت سیدصاحب را ندیده بودم، شب و روز خواب نداشتم.
بعد از شب هفتم سیدصاحب، در عالم خواب امام زینالعابدین(ع) را در کربلا دیدم که جایی میان قتلگاه و خیمهگاه سوار بر اسب بودند. از اسب پیاده شدند. مرا در آغوش گرفتند و به ایشان گفتم: «آقا، صاحب من شناخته نشده» ایشان گفتند: «هشت سال دیگر شناخته میشود»، این خواب را برای کسی تعریف نکردم و پیش خودم گفتم او اسیر است. سال ۷۵ که هشت سال تمام از آن خواب میگذشت، گنبد سبز خمسه سادات در سه راهی کوشک ساخته شد. دقیقاً بعد از هشت سال.
* امامزاده سیدصاحب در سه راهی کوشک
در دوران بچگی سیدصاحب، خیلی از اطرافیان به نیت جدش، نذر او میکردند؛ حتی چند مسیحی حاجت گرفته بودند. سیدصاحب ۸ ساله بود که به زیارت امامزاده هاشم(ع) در شمال رفتیم. در زیارتگاه همینطوری به زبانم آمد و به صاحب گفتم: «مردم آنقدر برای تو نذر میکنند، آخر تو هم میشوی امامزاده صاحب در سه راهی». این جمله را به شوخی گفتم اما اکنون صاحب، در سه راهی کوشک واسطه حوائج مردم شده است.
* کرامت سیدصاحب به یک جوان
سالگرد سیدصاحب بود که یک جوان سر مزار سیدصاحب شانه مرا گرفت و گفت: «حاجی من حاجت دارم، برایم دعا کن. دختری را برای ازدواج میخواهم که ۳۰ ماه تمام بزرگترها را به منزلشان فرستادم، اما قبول نمیکنند» برایش سر مزار سیدصاحب دعا کردم. بعد از ۱۲ روز همان جوان تماس گرفت و گفت: «حاجی، حاجتم را گرفتم. پدر و مادر دختر با من تماس گرفتند که برای ازدواج راضی شدهاند» به او گفتم: «بعد از عروسی حتماً به زیارت سیدصاحب در سه راهی کوشک برو» آنها هم بعد از مراسم عروسی به زیارت سیدصاحب و شهدای سادات رفتند.
* دعای پدر شهیدان در حق یک کارگر
قرار بود یکی از اتاقهایمان را تعمیر کنیم. دو نفر آمدند و قرار شد که سقف اتاق را قیرگونی کنند. در ابتدای کار به یکی از آنها گفتم «ببین، پسر من در کوشک است و خیلیها از او حاجت میگیرند و شما کارتان را خوب و منصفانه انجام بدهید». یکی از آنها به من گفت: «ماشین مرا ۲۵ روزه که دزدیدهاند؛ برای کار در اینجا با ماشین فرد دیگری وسایلم را آوردم». به او گفتم: «بسمالله بگو و بگو که من برای پدر شهید کار خوب انجام میدهم تا ماشینم پیدا شود، اگر ماشین من پیدا شد برای مردم هم خوب کار میکنم». آن فرد نیت کرد؛ دو ساعت کار داشت اما به قدری دقت خودش را بیشتر کرده بود که به ۵ ـ ۶ ساعت طول کشید؛ در این ساعتها همش میآمد و میگفت «حاجی یعنی ماشین من پیدا میشود؟» من هم میگفتم «آره، همین امروز و فردا پیدا میشود».
مهندس این کار آمد و گفت «این آقا هیچجا این طوری قرص و محکم کار نکرده بود» وقتی او میخواست کار را تمام کند، وسایل را داخل پیکان گذاشت که برود. یک دفعه یکی با تلفن همراهش تماس گرفته و گفت: «ماشیناش را در اهواز پیدا کردهاند» آن فرد دستمزدی هم از من نگرفت و با خوشحالی رفت.
* از کودکی خیلیها برایش نذر میکردند
فاطمه سادات محمدی هم با اشاره به یکی از کرامات سیدصاحب قبل از شهادتش گفت: دوستان و اقوام از دوران کودکی برای سیدصاحب نذر میکردند. به یاد دارم که یکبار خواهرشوهرم برای به دنیا آمدن آخرین بچهاش دچار مشکل شده بود، همان موقع برای سیدصاحب نیت میکند که اگر به سلامت بچهاش به دنیا بیاید، یک لباس برای سیدصاحب بگیرد، که بلافاصله مشکلش برطرف میشود و فرزند به سلامت به دنیا میآید.
گفتوگو از عالم ملکی