کد QR مطلبدریافت صفحه با کد QR

بهنام ها هنوز هستند ، نامشان محمد هاست

17 تير 1391 ساعت 15:05


وصفش را شنیده بودم ، نوجوانان سیزده ساله ای که منطقه می رود ، عملیات می رود ، راهش که نمی دادند به بهانه پشت جبهه و کمک در ایستگاه صلواتی با التماس به فرمانده ها راهی منطقه می شد ، بعضی ها شان که زبان حرف زدن خوبی نداشتند ، ساکت زیر صندلی های اتوبوس مخفی می شدند و وقتی به منطقه می رسیدند جایشان لو می رفت ، البته کار از کار گذشته بود . این بار کمی متفاوت بود ، چند کیلومتر خاکی را طی کرده بودیم ، پیچ های پی در پی ، جاده باریک ، تازه رسیدیم به ابتدای یادمان ، معروف بود به یادمان خانم شیخان ، تپه ای در نقطه صفر مرزی و مشرف به مرز باشماق و شهر پنجوین عراق . راهیان نور شمال غرب را امسال خیلی جدی تر تعریف کرده بودند ، برای راه اندازی یادمان هایی که پذیرای زائران باشند خیلی تلاش شده بود ، از سرتاسر ایران خادمین شهدا ثبت نام کرده بودند تا برای شهدا کار کنند ، امکانات مطقه محدود بود ، خادمین داخل کانکس ها استراحت می کردند و با طلوع آفتاب کارشان شروع می شد ، شیار ها و سنگر ها را باز سازی می کردند ، گونی های سنگر را پر می کردند ، استراحتگاه آماده می کردند ،نمازخانه یادمان هنوز آماده نشده بود ،ایستگاه صلواتی هم زیر آن آفتاب گرم صفای زیادی داشت شربت آبلیمو خنک جگر بچه های خادم و زائران شهدا را صفا می داد . بین بچه نگاهم را چرخاندم ، یکی از خوزستان آمده بود یکی از بومی های کردستان بود ، چیزی که نظر همه را به خود جلب می کرد لباس های بومی بچه ها بود ، طرح جالب امسال این بود که خادمین لباس های بسیجی کردی به تن کنند تا کمی شبیه مردم منطقه باشند ، برای بچه ها هم جالب بود ، لباس کردی و طبیعت گشادی که دارد دست مایه شوخی بچه ها شده بود ، خیلی هاشان به سختی آن را به تن کرده بودند ، خوب که نگاه کردم هیکل ضعیف و کوچکی را میان جمع خادمان دیدم ، مسئول یادمان او را به همه معرفی کرد اسمش محمد بود خیلی قد کوتاهی داشت ، وقتی سنش را پرسدیم گفت 14 سال دارد ، همه بچه ها با تعجب به او نگاه می کردند و سوال مشترکشان این بود که چگونه او را به منطقه راه داده بودند ، آن هم برای کار سختی مثل خادمی ! تحمل شرایط سخت منطقه برای او و هم سن هایش غیر قابل تصور بود ، اما این داستان برای اولین بار نبود ، وصفش را شنیده بودم ، نو جوانان زیادی که در سنین شادی و سرگرمی شان همه لذت های تابستان خود را ترک می گفتند تا چند ماه خود را در بین رزمندگان زندگی کنند و مانند آن ها جهاد کنند ، وقتی از محمد داستان کارش را پرسیدم خیلی قشنگ جواب داد که برادرم چند سالی بود خادمی منطقه را می کرد و وقتی از منطقه بر می گشت از خوبی های خادمی تعریف می کرد ، امسال که وقت ثبت نام رسید با اسرار من و در خواست از دوستانش نام من را هم نوشت تا همراه با او به منطقه بیایم . داستان برایم آشنا بود ، آن قدر در کتاب های دفاع مقدس مثلش را شنیده بودم که انگار تاریخ داشت تکرار می شد ! فقط تفاوتش در خمپاره و آتش دشمن بود ، مدل آتشبار دشمن عوض شده بود ! دیگر گلوله مستقیم تانک نبود که تلفات می گرفت ! گلوله مستقیم ماهواره تلفاتش بیشتر است ، بچه های کوچک و بزرگی که قرار بود تابستان امسال پشت اینتر نت و ماهواره بنشینند همه جزو تلفات این جنگ به حساب می آیند ! اما محمد آمده بود تا در این جمع نباشد ، آمده بود تا تلفات نباشد ! آمده بود تا راه شهید بهنام محمدی هااستوره نوجوانان شجاع و مدافعان خرمشهر و حسین فهمیده ها را ادامه دهد ، شاید توانش بیشتر از یک پر کردن گونی نبود ! حتی شاید نمی توانست گونی را بلند کند ! جالب بود بمب روحیه همه بچه ها بود ،هرکس رد می شد و او را می دید با نگاهش تحسینش می کرد ، وقت حضور ما فرماندار مریوان آن جا حاضر بود و از منطقه بازدید می کرد ، با دیدن محمد نا خود آگاه به تحسین محمد پرداخت و از ابتدای بازدید محمد را در کنارش همراه کرد ! وقت کار ها و سختی ها همه خادمین به محمد نگاه می کردند ! انگار از روی محمد خجالت می کشیدند و تنبلی فراموششان می شد ! اینجا همه با سختی خو می گیرند ، کاری غیر از سختی نیست و اینجاست که سید اهل قلم که شهید شد گفت : بسیجی عاشق کربلاست ، کربلا منشا سختی در راه خداست ، عاشق کربلا که باشی سن و سال نمیشناسی ، خادمی شهدا راه عشق است سختی در این راه هم ما رایت الا جمیلاست .


کد مطلب: 523

آدرس مطلب :
http://www.rahianenoor.com/fa/note/523/بهنام-هنوز-هستند-نامشان-محمد-هاست

راهيان نور
  http://www.rahianenoor.com