کد QR مطلبدریافت صفحه با کد QR

دلنوشته ای از سید شهیدان اهل قلم :

علم خمینی بر زمین نمی ماند ، مگر ما مرده ایم

دير نيست آن روز که روح تو عالم را تسخير کند ونام تو و خاک تو و پرچم هايت مظهر عدالت خواهي شوند

11 بهمن 1392 ساعت 20:37

اين همه مغموم نباش دوکوهه . امام رفت ، اما راه او باقي است . دير نيست آن روز که روح تو عالم را تسخير کند ونام تو و خاک تو و پرچم هايت مظهر عدالت خواهي شوند .

دوکوهه ، آيا دوست داري که پادگان ياران امام مهدي نيز باشي ؟ پس منتظر باش


اگر بپرسي دو کوهه کجاست ، چه جوابي بدهيم ؟ بگوييم دوکوهه پادگاني است در نزديکي انديمشک که بسيجي ها را در خود جاي مي داد و بعد سکوت کنيم ؟ پس اي کاش نمي پرسيدي که دو کوهه کجاست ، چرا که جواب گفتن به اين سوال بدين سادگي ها ممکن نيست . کاش تو خود در دو کوهه زيسته بودي که ديگر نيازي به اين سوال نبود . گفته اند شرف المکان بالمکين – اعتبار مکان ها به انسان هايي است که در آنها زيسته اند – و چه خوب گفته اند . دوکوهه پادگاني است در نزديکي انديمشک که سال هاي سال با شهدا زيسته است ، با بسيجي ها، و همه سرّ مطلب همين جاست. اگر شهدا نبودند و بسيجي ها ، آنچه مي ماند پادگاني بود درندشت ، با زمين هايي آسفالته ، خشک و کم دار و درخت ، ساختمان هايي ، کوتاه و بلند و تيرک هايي که بر آن پرچم نصب کرده اند. اما دوکوهه سال ها با شهدا زيسته است، با بسيجي ها، و از آنها روح گرفته است ؛ روحي جاودانه. دوکوهه مغموم است، اما اشتباه نکنيد! او جنگ را دوست ندارد ، جمع با صفاي بسيجي ها را دوست دارد ، جمع شهدا را ؛ آرزومند آن عرصه اي است که در آن کرامات باطني انسان ها بروز مي يابند. يک بار ديگر، سلام دوکوهه. قطارها ديگر در کنار دوکوهه نمي ايستند و بسيجي ها را از آن بيرون نمي ريزند. قطارها دوکوهه را فراموش کرده اند و حتي براي سلامي هم نمي ايستند . بي رحمانه مي گذرند . اما شهدا انسي دارند با دوکوهه که مپرس. باذره ذره خاکش، با زمينش، با ديوارهايش، با ساختمان هايش، با همه آنچه در چشم ما هيچ نمي آيد . مي گويي نه ؟ از حوض روبه روي حسينيه حاج همت باز پرس که همه شهداي دوکوهه با آب آن وضو ساخته اند. در حاشيه اطراف حوض تابلوهايي هست که به ياد شهدا روييده اند. اما الفت شهدا با اين حوض نه فکر کني که به سبب تابلوهاست ! من چه بگويم؟ اينها سخناني نيست که بتوان گفت. تو خودت بايد دريابي . واگر نه، ديگر چه جاي سخن؟ زمين صبحگاه نيز هنوز در جست وجوي رازداران خويش است . اگر زبان خاک را بداني ، نوحه اش را در فراق آنها خواهي شنيد، هرچند او همه لحظات آنچه را که ديده است و شنيده، به خاطر دارد؛ صداي آسماني شهيد گلستاني را گاهِ خواندن دعاي صبحگاه – اللهم اجعل صباحنا صباح الصالحين...- نهر هاي رحمات خاص حق جاري مي شد و باغ هايي از اشجار بهشتي لا اله الا الله مي روييد و زمين صبحگاه بقعه اي مي شد از بقاع رضوان. آنان که در دوکوهه زيسته اند طراوت اين جنات را در جان خويش آزموده اند و هنوز از سکر آن چهار نهر آب و عسل و شير و شراب سرمستند. جا دارد که دوکوهه مزار عشاق باشد، زيارتگاه عشاقي که ازقافله شهدا جا مانده اند. اي قدمگاه بسيجي ها، اي قدمگاه عاشق ترين عاشقان ، تو خوب مي داني که چه سايه بلندي را از کف داده اي . بوسه هاي تو بر قدم هايي مي نشسته است که استوارتر از عزم آنان را زمين به ياد ندارد . يادهايت را در خود تجديد کن تا آنجا که اگر هزارها سال از اين روزها بگذرد، تو را با اين نام بشناسد که قدمگاه بسيجيان بوده اي. شب را به ياد بياور که انيس عشاق است؛ آن شب را ، بعد از عمليات والفجر يک . اي دوکوهه ، تو را با خدا چه عهدي بود که از کرامت برخوردار شدي و خاک زمين تو سجده گاه ياران خميني شد ؟ و حال چه مي کني ، در فراق پيشاني هايشان که سبب متصل ارض و سما بود؟ و آن نجواهاي عاشقانه؟ دو کوهه، مي دانم که چقدر دلتنگي. مي دانم که دلت مي خواهد باز هم خود را به حبل دعاي شهدا بياويزي و با نمازشان تا عرش اعلي بالا بروي. مي دانم که چه مي کشي دوکوهه! عمر تو هزار ها سال است و شايد هم ميليون ها سال. اما از آن روز که انسان بر اين خاک زيسته است، آيا جز اصحاب عاشورايي سيد الشهدا کسي را مي شناسي که بهتر از شهداي ما خدا را عبادت کرده باشد؟ تو چه کرده اي که سزاوار کرامتي اين همه گشته اي که سجده گاه ياران خميني باشي؟ چه پيوندي بوده است ميان تو و کربلا؟ کدام رسول بر خاک تو زيسته است؟ تو کهف اعتکاف کدام عارف بوده اي؟ اشک کدام عزادار حسين بر تو چکيده است؟ چه کرده اي دوکوهه؟با من سخن بگو... حسينيه ات نيز سکوت کرده است و دم بر نمي آورد. ما که مي دانيم: زمان، بستر جاري عشق است تا انسان ها را در خود به خدا برساند و حقيقت تمام آنچه در زمان حدوث مي يابد باقي است. پس، از حسينيه حاج همت بخواه که مهر سکوت از لب برگيرد و با ما سخن بگويد. اينجا حرم راز است و پاسداران حريم آن، شهدايند؛ شهدايي که در آن نماز شب اقامه کرده اند و با خدا راز گفته اند؛ شهدايي که در حسينيه ، چشم مکاشفه بر جهان غيب گشوده اند؛ شهدايي که همسفران عرشي امام بوده اند و اکنون ميزبان او هستند. عمق وجود من با اين سکوت راز آميز آشناست؛ سکوتي که در باطن ، هزارها فرياد دارد. من هرگز اجازه نمي دهم که صداي حاج همت در درونم گم شود. اين سردار خيبر، قلعه قلب مرا نيز فتح کرده است. گوش بسپار تا ناله هاي حاج عباس کريمي را نيز در سوگ شهادت او بشنوي . حسينيه حاج همت قلب دوکوهه بوده است. حيات دو کوهه از اينجا آغاز مي شد و به همين جا باز مي گشت . وقتي انسان عزادار است، قلب بيش از همه در رنج است و اصلا رنج بردن را همه وجود از قلب مي آموزند. دو کوهه قطعه اي از خاک کربلاست، اما در اين ميان، حسينيه را قدري ديگر است. کسي مي گفت کاش حسينيه را زباني بود تا با ما بگويد از آن سرّي که ميان او و کربلاست . گفتم : حسينيه را زبان هست، کو محرم اسرار؟ هر که مي خواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند، اگر چه خواندن داستان را سودي نيست اگر دل کربلايي نباشد. چه بگويم در جواب اين که حسين کيست و کربلا کدام است؟ چه بگويم در جواب اين که چرا داستان کربلا کهنه نمي شود؟ از باب استعاره نيست اگر عاشورا را قلب تاريخ گفته اند . زمان هر سال در محرم تجديد مي شود و حيات انسان هر بار در سيد الشهداء . نه اين حيات دنيايي، که جانواران نيز از آن برخودارند؛ حياتي که درخور انسان است، حيات طيبه، حياتي آن سان که امام داشت، زيستني آن سان که امام زيست . حسينيه شهدا نيز اکنون در جست وجوي گم کرده خويش است. او امام را نديد ، اما ياران امام را ديد و از آنان بوي خميني را شنيد، از آنان که در حقيقت خميني فاني شدند و از اين طريق، بقايشان نيز به بقاي او پيوند خورد. دوکوهه، خاک و آب و در و ديوارهايش، همه وجودش با اين حضور آن همه انس داشته است که اکنون ، در اين روزهاي تنهايي ، جايي مغموم تر از آن نمي يابي . دوکوهه مغموم است و در انتظار قيامت . دلش براي شهدا تنگ شده است ، براي بسيجي ها . همين جا بود، در همين ميدان روبه روي ساختمان گردان مالک. از همين جا بود که خون حيات يک بار ديگردر رگ هاي زمين و زمان مي دويد، همين جا بود که عاشورا تکرار مي شد. اما اين بار امام حسين غريب و تنها نبود؛ خميني بود، ياران خميني هم بودند. همين جا بود که عاشورا تکرار مي شد، اما اين بار امام حسين به شهادت نمي رسيد؛ بسيجي ها بودند، فداييان امام، گردان گردان، لشکر لشکر. جواد صراف و اسماعيل زاده هم بودند. باقي شهدا را من نمي شناسم، تو بگو. هر جا که هستي، هر شهيدي که مي بيني نام ببر و به فرزندانت بگو که چهره او را به خاطر بسپارند تا عَلم خميني بر زمين نماند. عَلم خميني بر زمين نمي ماند؛ مگر ما مرده ايم؟ دوکوهه، خاک و آب و در و ديوارهايش با اين حضور آن همه انس داشته است که اکنون، در اين روزهاي تنهايي، جايي مغموم تر از آن نمي يابي. دوکوهه مغموم است و درانتظار قيامت. دلش براي شهدا تنگ شده است، براي بسيجي ها. امسال عيد هم عده اي از بچه ها آمده اند تا دوکوهه از غصه دق نکند. از جانب آن ها مصطفي مامور شده است که با دوکوهه سخن بگويد. مصطفي زبان دوکوهه را خوب مي داند. مي گويد:« ...تو را دوست دارم اي دوکوهه، تو را دوست دارم که بوي بهشت مي دهي. تو را دوست دارم که دامنت براي يک بار هم آلوده نشد. تو را دوست دارم که به بودنم هستي دادي. تو را دوست دارم که زندگي را تو برايم تفسير کردي.» اين همه مغموم نباش دوکوهه. امام رفت، اما راه او باقي است. دير نيست آن روز که روح تو عالم را تسخير کند و نام تو و خاک تو و پرچم هايت مظهر عدالت خواهي شوند. دوکوهه، آيا دوست داري که پادگان ياران امام مهدي نيز باشي؟ پس منتظر باش. يک بار ديگر ، سلام دوکوهه . دوکوهه ، تويک پادگان نيستي ، توقطعه اي از خاک کربلايي ، چرا که ياران عاشورايي سيدالشهدا را به قافله او رسانده اي . دوکوهه در باطن تو هنوز راز اين روزهاي سپري شده باقي است ، مي دانم؛ اما ديگر خاک توقدمگاه اين کربلاييان آخرالزمان نيست . بعضي ها ما را سرزنش مي کنند که چرا دم از کربلا مي زنيد و از عاشورا. آنها نمي دانند که براي ما کربلا بيش از آن که يک شهر باشد ، يک افق است ،يک منظر معنوي است که آن را به تعداد شهدايمان فتح کرده ايم ؛ نه يک با ر و نه دو بار ، به تعداد شهدايمان . دوکوهه توخوب مي فهمي که من چه مي گويم . تو با حاج همت ، با حاج عباس کريمي ، با چراغي ، با دستواره ، با اسکندري، عليرضا نوري ، وزوايي، وراميني ، رستگار ، موحد ، حاج مجيد رمضان ، صالحي ، حاجي پور و صدها شهيد ديگر انس داشته اي . تو که بوسه بر پاي بسيجي ها زده اي ، تو که با زمزمه شبانه آنها آشنا بوده اي ، تو که نجواهاي عاشقانه آنها را شنيده اي تو که معناي انسان را دريافته اي ، توخوب مي داني که ما چه مي گوييم . آري تو ديگر در جست وجوي انسان نيستي ؛ تو يافتي آنچه را که يافت نمي شود . روز اول سال 68 ، پادگان دوکوهه کمي تسکين يافته است . عده اي از دوستانش آمده اند تا گمشده خويش را در آنجا بجويند . در و ديوار ، ساختمان ها و راهروها بر سرجاي خويش باقي است واگر کسي نداند ، مي پندارد که دوکوهه همه چيز را از ياد برده است . درها قفل است وآنها مي کوشند تا از هر راه که هست ، يک با ر ديگرخود را به فضاي مالوف خويش برسانند . اما گم گشته در آنجا هم نيست . عالم محضر شهداست ، اما کو محرمي که اين حضور را دريابد و در برابر اين خلا ظاهري خود را نبازد ؟ زمان مي گذرد و مکان ها فرو مي شکند ، اما حقايق باقي هستند . شهيد حاجي پور زنده است ، من و تو مرده ايم . شهدا صدق و استقامت خويش را در آن عهد ازلي که با خدا بسته بودند اثبات کردند . کاش ما در خيل منتظران شهادت باشيم . يادآوران در جست وجوي گمگشته خويش به اردوگاه کرخه مي روند . شعرشان اگر چه بس مغموم مي نمايد ، اما شعر مستي است . آنان را که مي خواهند با نظر روانکاوانه در اين سرمستان ميکده عشق بنگرند هشدار باد که مبادا نشاني از يأس در آنان بجويند . يأس از جنود شيطان است واينان وارسته اند از آن جهاني که در سيطره شياطين است . کرخه خرابات است واينان خراباتيانند و گريه ، آبي است بر دل هاي سوخته شان . گريه اوج سرمستي است و اگر امروز روزگار فاش گفتن اسرار است ، بگذار اينان نيز فاش بگريند . امام کو که به تماشاي رهروان خويش بنشيند ؟ آري ، ما از اين موهبت برخوردار بوديم که انسان ديديم . ما يافتيم آنچه را که ديگران نيافتند . ما همه افق هاي معنوي انسانيت را در شهدا تجربه کرديم . ما ايثار را ديديم که چگونه تمثل مي يابد. عشق را هم، اميد را هم، زهد را هم، شجاعت را هم، کرامت را هم، عزت را هم، شوق را هم و همه آنچه را که ديگران جز در مقام لفظ نشنيده اند، ما به چشم ديده ايم. ما ديديم که چگونه کرامات انساني در عرصه مبارزه به فعليت مي رسند . ما معناي جهاد اصغر و اکبر را درک کرديم . آنچه را که عرفاي دلسوخته حتي بر سردار نيافتند ، ما در شب هاي عمليات آزموديم . ما فرشتگان را ديديم که چه سان عروج و نزول دارند . ما عرش را ديديم . ما زمزمه جويبارهاي بهشت را شنيديم . از مائده هاي بهشتي تناول کرديم و بر سرسفره حضرت ابراهيم نشستيم . ما در رکاب امام حسين ( ع ) جنگيديم . ما بي وفايي کوفيان را جبران کرديم ... و پادگان دوکوهه بر اين همه شهادت خواهد داد . پادگان دوکوهه آخرين بار در عمليات مرصاد بود که به پيمان خويش وفا کرد . يک با ر ديگر دوکوهه همه چهره هاي آشنا را ديد و همه عطرهاي آشنا را شنيد و با همه آنچه دوست مي داشت وداع کرد . دوکوهه ، با تو هستم : آيا مي دانستي که اين آخرين وداع است ؟ منافقين مي پنداشتند که آن عهد را که تو بر آن شاهد بوده اي فراموش کرده ايم ، اما تو مي داني که اين چنين نبود . همه دانستند . دوکوهه ، آيا بر قدم همه عزيزانت بوسه زدي ؟ آيا سعي کردي که همه آن لحظات را به ياد بسپاري ؟ سعيد را به خاطر داري که چه مي خواند ؟ براي امام مي خواند ، براي آن که عاشقانه زيستن را به ما آموخت ، براي آن که به ما آموخت حقيقت عرفان را که مبارزه است ، براي آن کسي که ما همه تاريخ انبيا را در وجود او تجربه کرديم . خداحافظ دوکوهه . ما مي دانيم که تو از گواهان روز حشري و بر آنچه ما بوده ايم شهادت خواهي داد . تو ما را مي شناخته اي و رازدار خلوت ما بوده اي ؛ روزها و شب ها ، در حسينه ، در اتاق ها ، در راهروها و در زمين صبحگاهت . اين همه مغموم نباش دوکوهه . امام رفت ، اما راه او باقي است . دير نيست آن روز که روح تو عالم را تسخير کند ونام تو و خاک تو و پرچم هايت مظهر عدالت خواهي شوند . دوکوهه ، آيا دوست داري که پادگان ياران امام مهدي نيز باشي ؟ پس منتظر باش .


کد مطلب: 2046

آدرس مطلب :
http://www.rahianenoor.com/fa/note/2046/علم-خمینی-زمین-نمی-ماند-مگر-مرده-ایم

راهيان نور
  http://www.rahianenoor.com