کد QR مطلبدریافت صفحه با کد QR

روایت صعود به قله های افتخار

روایتی از بازی دراز

11 ارديبهشت 1404 ساعت 7:53

اولین قدم طلوع خورشید روز ۵ اردیبهشت ۱۴۰۴ بود. ابتدای مسیر زائران برای بزرگداشت شهدای بازی دراز. دومین قدم زائران با طلوع خورشید که از سینه ابری آسمانی شکافته شد؛ یکی شد.


اولین قدم طلوع خورشید روز ۵ اردیبهشت ۱۴۰۴ بود. ابتدای مسیر زائران برای بزرگداشت شهدای بازی دراز. دومین قدم زائران با طلوع خورشید که از سینه ابری آسمانی شکافته شد یکی شد. بوی خوش گندم و جوی سر برآورده از دشت‌های بی‌کران کرمانشاه می‌آمد.
سیل که راه بیفتد سر پایینی می‌رود. اما سیل جمعیت امروز رو به سوی قله بازی دراز راه باز کرده بود. سیمرغ‌هایی که تا قاف قله باید می‌رفتند. دختر بچه‌ای دست مادرش را گرفته بود. مادری کالسکه بچه‌اش را رو به بالای کوه می‌راند.


ابتدای مسیر تابلوی بزرگ" ادْخُلُوهَا بِسَلَامٍ آمِنِينَ " بود مردم از زیر طاق نصرت قرآن عبور کردند. آفتاب بالاتر آمد. آسمان کیپ تا کیپ ابر شد.
نسیم بوی خوش شکوفه‌های لیمو را همه جا پاشاند. پسر نوجوانی چفیه را به کمرش پیچاند. چند قدم رفت. با لهجه گیلکی بلند داد زد: «ظهور آقا امام زمان صلوات.» آخر صلوات به جوان بعدی رسید. پرچم بلند قرمز "یا اباعبدالله" را بین جمعیت تاب داد بلند گفت: «یاشاسین ایران یاشاسین شهید.» زن ومرد، پیرو جوان تو سربالایی دامنه گام برمی‌داشتند.

 پیرزنی کنار صخره بزرگ نشست. ساقه‌های علف را گره ‌زد. نه پای جلو رفتن داشت نه توان تحمل برگشتن. چهره‌اش آشنا می‌زد. از چشمانش فهمیدم مادر شهید مفقود الاثر است. آمده بود بار سنگینی را زمین بگذارد. تکلیف خودش را با پسرش روشن کند.

صدای بال هلیکوپتر همهمه جمعیت را شکافت. مردی با لهجه شیرین یزدی بلند فریاد کرد: «به یاد خلبان دلاور ارتشی، شهید اکبر شیرودی.» جمعیت یک صدا فریاد زدند "الله اکبر الله اکبر" شانه دختری زیر چفیه لرزید.

ولوله جمعیت بیشتر شد. باد سر بر شورش گذاشت. پرچم ایران دست مرد قد بلندی بود. پرچم زرد حزب الله لبنان دست دختر بچه‌ای که کفش‌های صورتی پوشیده بود. بازی می‌کرد. پسر نوجوانی تند و تیز از بین جمعیت زیگزاک می‌دوید. سربند یا علی اکبر بسته بود. پیرمردی عصا زنان تمام تن استخوانی‌اش را بالا می‌برد.


صدای خش دارش را کمی بالا برد: «به یاد شهید محسن حاجی بابا» فریاد "الله اکبر" جوان‌ها بالا رفت. مردی که یک دست لباس کردی به تن داشت؛ دست روی سینه به نشانه ادب، شیرینی کاک کرمانشاهی تعارف می‌کرد. سنی‌های ایرانی که امروز میزبان شیعه‌های ایران شده بودند.

مردی از دیار لرستان کلاه نمدی‌اش را برداشت جلوی عکس شهید "اصغر وصالی" چیزی گفت. صدای الله اکبر جمعیت به عدد هزار رسید. دسته دسته موکب پذیرایی کنار جاده برپا شده بود.


آب خنک، شربت گلاب، بادکنک‌هایی که دست دختر بچه‌ها و پسر بچه‌ها می‌دادند. بچه شیرخواره‌ای تو بغل مادرش به گریه افتاد. مادرش او را روی دست تاب ‌داد. زن بغل دستی با پر شالش بچه را خنک کرد. مردی جوان جرعه‌ای آب توی حلق بچه شیرخواره ریخت. بچه آرام شد.


جمعیت دم یا حیدر گرفت «حیدر حیدر» پرچم ایران، پرچم یا اباعبدالله، پرچم حزب الله یا زینب روی دست جوان‌ها به سوی بالای کوه می‌رفت.

پسر نوجوانی بند پوتینش را محکم بسته بود. قمقمه‌ای به کمر. جرعه‌ای آب نوشید. سنگریزه‌های کنار دامنه و صخره‌ها دلتنگ شنیدن صدای چرخش پوتین رزمنده‌ها بودند که روز اول اردیبهشت سال ۶۰ تا روز پنجم اردیبهشت تو نبرد سخت، در ارتفاعات بازی دراز ارتش عراق را عقب راندند. دیده‌بان صدام را ویران کردند.

سنگ و صخره‌هایی که تنشان هنوز از آتش خمپاره درد داشت. جنگ کوهستان جنگ آتش و سرما، صخره و انفجار است. شلیک هر گلوله هزاران سنگ را به آسمان می‌برد؛ بر سر رزمنده‌ها می‌ریزد.

جمعیت از گردنه کوه گذشت. بوی خوش چای تازه دم آمد. کوه‌های پوشیده از سبزی بهار سرپل ذهاب. صدای نوحه خوانی شیرازی بلند شد: «جوانمرد رشیدم، علی نخل امیدم.» زمزمه شروه خوانی زیر زبان زائران رُست. اگر خوب گوش می‌دادی از دور دست‌ها صدای سنج و دمام را می‌شنیدی. صدای یک دم یک دم سینه زنی جنوبی‌ها.

 زن و مرد مسنی که از قیافه و خطوط چهره‌شان معلوم بود خواهر و برادر هم هستند. دست یکدیگر را گرفته بودند. چند قدم از سینه کش کوه بالا رفتند. مرد رو به خواهرش کرد و گفت: «محسن ما را می‌بینه.» خواهرش چشمانش را پاک کرد گفت: «هر سال که آمدیم.» زن دستش را به آسمان برد: «خدایا برادر مفقود الاثرم را برای تو دادیم محسن محبعلی.»

برادرش گوشه‌ای نشست کمرش را گرفت. خواهر شهید محسن محبعلی چند قدم جلو رفت و پرچم یا زینب را بوسید. زور جمعیت دیگر اجازه پیشروی به این دو نفر نداد هر دو کنار تکه سنگی نشستند.

عدد ۴۰۰۰ را پشت سر گذاشتند. هر لحظه به آدم‌های ماجرا اضافه می‌شد. هرچه به قله نزدیک‌تر می‌شدند دم مردم بیشتر می‌شد. اگر کسی می‌نشست برای چند نفس کوتاه بود. بلند می‌شد. می‌ایستاد و به راه ادامه می‌داد. قطرات گلاب روی سر مردم مردم پاشیده شد. خنک‌های دم ظهر بهار کرمانشاه پیچیده بود روی سر جمعیت. مردی یک دست لباس سبز نظامی پوشیده بود.


جلوی آستانه ورودی پا به پا می‌کرد. خوش آمد می‌گفت. پسر جوانی که شلوار شش جیب تنش بود؛ تو آستانه ورود زائران زانو زد سجده کرد قدمگاه شهدا را بوسید.

کفش‌های کوهنوردی‌اش رد دماوند نوردی داشت؛ معلوم بود طرح سیمرغ کوهنوردی ایران را پیموده است. آمده است بازی دراز تا سیمرغ دیگری را به دست بیاورد. روی کولش نوشته بود تا فتح قله یک قدم مانده است، درود بر بازی دراز.

 صدای اذان ظهر لابهلای یادمان بین ابرها و زمین و آسمان پیچید. "الله اکبر الله اکبر" جمعیت رو به قبله ایستاد. مرد قد بلند و رشیدی سنی دست‌هایش را در آغوش گرفت؛ مردی که کلاه نمدی داشت کنارش ایستاد.

پسر جوانی لباس بلوچ تنش بود دست‌هایش میان آغوشش در ردیف بعدی گرفت و ایستاد. پسر کوهنورد کوله‌اش را کنار دستش گذاشت و ایستاد. همگی قامت بستند؛ به افق ایران به افق وحدت؛ وفاق و یگانگی. "الله اکبر الله اکبر" سقف آسمان شکافت.

اگر خوب که دقت می‌کردی چند رزمنده که صورت‌های آفتاب سوخته و لباس‌های خاک آلود به تن داشتند؛ دور و بر جمعیت پرسه می‌زدند. با خرسندی به مردان و زنان رسیده به قاف قله خوش آمد می‌گفتند. و چه خوش روزی بود.

زهره شکراللهی 

 


کد مطلب: 20444

آدرس مطلب :
http://www.rahianenoor.com/fa/news/20444/روایت-صعود-قله-های-افتخار

راهيان نور
  http://www.rahianenoor.com