کد QR مطلبدریافت صفحه با کد QR

روایت سیره شهدا

کنار خیابان

شهيد سيد علی اکبر ابوترابی

23 آبان 1395 ساعت 8:34


اوحتي بعضي اوقات ماشين زير پايش را نيز در اختيار ديگران مي گذاشت. خود پياده مي ماند. خود او مي فرمود: « در يکي از روزهايي که ماشين را به برادران همکار در مسکن آزادگان تهران داده بودم، مي خواستم به مجلس بروم، سر خيابان آمدم تا با تاکسي به مجلس بروم. منتظر ايستاده بودم، ديدم يک وانت بار بسيار قراضه و درب و داغون جلوي پايم ترمز کرد و راننده ي ماشين که يک جوان خوش منظر بود، از ماشين پياده شد، سلام و عليک کرد و پرسيد: « حاج آقا! کجا تشريف مي بريد؟ » گفتم: مي خواهم به مجلس شوراي اسلامي بروم. گفت: « حقيقت، دلم مي خواهد شما را برسانم، ولي خجالت مي کشم که شما را با اين ماشين قراضه سوار کنم، ولي اگر افتخار بدهيد، در خدمتم. » فرمود: « من نمي خواستم مزاحم آن جوان شوم، ولي سخنان او باعث شد که سوار ماشين شوم. جوان از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيد؛ در طول مسير، همه ي حرفش اين بود که اي کاش همه ي مسئولان مانند شما بودند و رابطه ي خود را با مردم قطع نمي کردند، وقتي به نزديک محدوده ي مجلس رسيد، ترمز کرد وگفت: « حاج آقا ببخشيد، ديگر صلاح نيست شما با اين ماشين وارد محوطه ي مجلس شويد. » گفتم: چرا؟ گفت: « اينجا همه، شما را مي شناسند و کسر شأن شما است که با يک وانت بار قراضه وارد اين محوطه شويد. » او فرمود: « وقتي دليل جوان را شنيدم، گفتم: نخير آقاجان! شما احسان خود را تمام کنيد و مرا تا درب ورودي مجلس ببريد. » گفت: « شايد محافظان ونگهبانان اجازه ندهند؟ » گفتم: آن با من. وارد محوطه ي مجلس شديم و تا مقابل درب ورودي مجلس با جوان آمديم. وقتي خواستم پياده شوم و خداحافظي کنم، از ماشين پياده شد و سرو صورت مرا مي بوسيد ومي گفت: « حاج آقا زنده ام کردي، مرا به آينده ي نظام اميدوار ساختي، چراغ اميد را در قلبم روشن نمودي. نمي داني چقدر خوشحالم. خدا کند که من خواب نديده باشم وخداحافظي کرد و رفت. »

کتاب ابر فياض، صص150- 149

► دانلود (نمایش در تلفن همراه)


کد مطلب: 8125

آدرس مطلب :
http://www.rahianenoor.com/fa/news/8125/کنار-خیابان

راهيان نور
  http://www.rahianenoor.com