کد QR مطلبدریافت صفحه با کد QR

گفت‌و‌گوی خواندنی با همرزم سرلشکر شهید حسن آبشناسان؛

چریکی که قصد سفر كربلا داشت

از دشت عباس تا جنگل های آلواتان

27 مرداد 1394 ساعت 12:06

سنندج-جهاد رسانه‌ای شهید رهبر- کلمات قصار نهج البلاغه را با خط درشت روی کاغذ می نوشت و به در و دیوار قرارگاه و خانه آویزان می کرد تا همه افراد بخوانند و عمل کنند. به فرزندانش توصیه می کرد قرآن و نهج البلاغه را راهکار خود قرار دهند.


به گزارش سرویس مهمان شهدا راهیان نور، با هدف یادآوری رشادت های شهدای بزرگ ایران اسلامی بار دیگر به سراغ خاطرات دلیر مردان دفاع مقدس می رویم، تا شاید با کنکاشی در این حماسه های به یاد ماندنی بار دیگر آتش افسوس وجودمان را فرا گیرد و شگفتی های موجود در این خاطرات ما را به یاد آن دوران سرشار از مهربانی و عشق و صلابت بیندازد. به یاد آن روزهای هرچند سخت، اما زیبا و باشکوه به درخشندگی آسمان آبی میهن اسلامی. به یاد آن همه فضیلت و صداقت و جوش و خروش و شهامت که قلم از بیان آن عاجز و زبان از شرح آن ناتوان است. از زبان بسیجی حسن خرمی به یاد نام آورانی همچون آبشناسان می رویم که گمنام زیستند و سرانجام به قله رفیع شهادت عروج کردند. خرمی یکی از همان راویان فتح است که خاطرات سلحشوری ها و رشادت های زنده یاد امیر سرلشکر شهید حسن آبشناسان را برای ما بازگو می کند:

در ابتدا بفرمایید در چه مقطعی با شهید حسن آبشناسان آشنا شدید و چه طور شد محافظ او شدید؟
با آغاز جنگ تحمیلی داوطلبانه همراه حدود ۳۰ تن از جوانان بسیجی محله چیذر تهران از جمله حاجی آقا امیر نیکدل عازم جبهه های نبرد حق علیه باطل شدیم. مسئول کمیته سه تهران ما را به راه آهن انتقال داد و به سوی دزفول حرکت کردیم. وارد دزفول که شدیم ما را به طور موقت در زیر زمین ساختمان بنیاد شهید اسکان دادند. در اولین شب ورود به دزفول، این شهر مورد اصابت چند فروند موشک اسکاد عراقی ها قرار گرفت. روز بعد ما را به سرهنگ آبشناسان فرمانده جنگ های چریکی در منطقه معرفی کردند. البته من دوره خدمت نظام وظیفه را در خسرو آباد گذرانده بودم و با طرز استفاده از انواع سلاح های سبک آشنا بودم.

شهید آبشناسان در جبهه دزفول چه نقشی داشت؟
گروه بچه های چیذر اعزامی به جبهه، به ستاد نیروهای مخصوص مستقر در دزفول معرفی شدند که شهید آبشناسان یکی از فرماندهان آن ستاد بود. به ما گفتند از این پس این آقا مسئول شماست. به ما گفتند که او درجه سرهنگی دارد. موقعی که ظاهر ساده آبشناسان را دیدم به بسیجی های همراه خود گفتم «نگاه کنید می خواهند ما را همراه این پیرمرد بفرستند جنگ».

آنهم جنگ های نامنظم و چریکی؟
بله... در جبهه دشت عباس در غرب دزفول. خب شناخت قبلی از او نداشتم و نمی دانستم که او فرمانده کل نیروهای کلاه سبزها و فرمانده همه چریک های فعال در منطقه است. آبشناسان شبانگاه ما را با یک خودرو ایفا از دزفول به سمت جبهه حرکت داد. در مسیر راه به ما توصیه می کرد ساعت و اشیاء فلزی مان را که امکان انعکاس نور دارد پنهان کنیم. ما داریم به جنگ با دشمن می رویم. به طور خلاصه بگویم همه راهنمایی های ضروری را بیان کرد. نیمه شب بود که با شنا از رودخانه کرخه گذشتیم و آنجا مستقر شدیم. فراموش نکنم که آبشناسان در همان لحظات برای رسیدگی به کارهای تدارکاتی از ما جدا شد و ما در آن بیابان گرم راه را گم کردیم و مدتی سرگردان بودیم. ولی دیری نگذشت که آبشناسان ما را پیدا کرد. در حقیقت حرکاتی که در همان شب اول انجام داد به ماهیت واقعی او پی بردیم و متوجه شدیم این بابا آنطور که فکر می‌کردیم نیست. برای ما قطعی شد که او یک چریک تمام عیار است ولی هنوز او را خوب نشناخته بودیم تا اینکه همراه او وارد عملیات چریکی شدیم.

در دشت عباس و بعد از پل نادری روستاهای ملحه و سرخه مشتت وجود دارند که به اشغال نیروهای متجاوز عراقی درآمده بودند. ولی در پی آغاز عملیات مقاومت مردمی، نیروهای عراقی تانک های خود را رها کرده و از این منطقه فرار کرده بودند. حدود ده روز همراه آبشناسان در روستای ملحه مستقر شدیم. آنجا ضمن انجام عملیات شناسایی، مسیرهای تدارکاتی دشمن را مین گذاری می کردیم. تانک‌ها و خودروهای عراقی را که با مین برخورد می‌کردند و منفجر می‌شدند می‌دیدیم. با بچه های سپاه دزفول در دشت عباس همکاری می کرد. شبی که می خواستیم از محل استقرار در محور شاوریه و شلبیه با عراقی‌ها آن طرف جاده درگیر شویم ابتدا به وسیله بالگرد وارد چگری شدیم و سپس درگیری با عراقی ها در دشت عباس  صورت گرفت. شهید آبشناسان قبل از آغاز عملیات فتح المبین نقشه های مناطق شناسایی شده را در اختیار قرارگاه های ارتش قرار می داد. همچنین ۱۲ دستگاه موتورسیکلت تندرو در اختیار داشتیم که به وسیله آنها شناسایی می کردیم یا در مسیر نیروهای دشمن مین کار می گذاشتیم یا کمین می کردیم.

از اطلاعاتی که جمع آوری می شد چه استفاده ای می کردید؟
این اطلاعات را پس از جمع آوری در همان لحظه به وسیله بیسیم در اختیار ارتش قرار می داد. همیشه با سرهنگ میرانی فرمانده ستاد جنگ های نامنظم مستقر در دزفول در تماس بود. روزی یکی از افراد مخالف آبشناسان به سرهنگ میرانی گزارش داده بود که نفرات او به نحو مطلوب کار نمی کنند. اصلاً هیچ کدام از فرماندهان ستاد جنگ های نامنظم باورشان نمی شد که شهید آبشناسان و تیم همکار او این قدر تلفات بر دشمن بعثی وارد آورده اند. به همین دلیل از سرهنگ میرانی فرمانده ستاد جنگ های نامنظم خواست تا به محور بیاید و تعداد تانک های منهدم شده عراقی را از نزدیک ببیند.

وقتی سرهنگ میرانی به منظور بررسی وضعیت تیم شهید آبشناسان شبی با بالگرد به محور آمد و شبانه او را به منطقه عملیات بردیم و از نزدیک تانک های عراقی را که توسط تیم آبشناسان منهدم شده بودند مشاهده کرد، از کار آبشناسان به شدت شگفت زده شد. رادیو عراق هم یکبار گفته بود که یک تیپ نیروی مخصوص ایرانی در منطقه چیگری مستقر شده است. در حالی که مجموع نیروهایی که با آبشناسان همکاری می کردند تعدادشان بیش از ۲۵ نفر نبود. برای سرهنگ میرانی مشخص شد عملیاتی را که آبشناسان انجام می دهد خیلی چشمگیر و اثرگذار است.

ماه ها بعد که برای آماده سازی عملیات فتح المبین در دشت عباس جاده احداث کردند، شهید صیاد شیرازی که فرماندهی قرارگاه حمزه سید الشهداء را به عهده داشت به منطقه آمد و شهید آبشناسان را به جبهه شمال غرب منتقل کرد و از او خواست روی آزادسازی محور جنگل های آلواتان در نزدیک مرز عراق کار کند.

علت اقدام شهید صیاد در انتقال شهید آبشناسان به جبهه غرب چه بود؟
چون نگران بود که آبشناسان در عملیات فتح المبین به شهادت برسد. او در دزفول گروه جنگ های نامنظم مستقل داشت. شهید آبشناسان که خوب با اوضاع کردستان آشنا شد، در سال ۱۳۶۲ او را فرماندهی قرارگاه حمزه سید الشهداء (ع) منصوب کردند. این قرارگاه در سال ۱۳۶۰ تأسیس شده بود و شهید آبشناسان همراه شهید محمد بروجردی در آن همکاری می کردند. بعد از گذشت مدتی هم فرماندهی لشکر ۲۳ نوهد را به عهده گرفت. که این لشکر به فرماندهی او وارد عملیات قادر شد و در روزهای آخر این عملیات به شهادت رسید. من همراه او به لشکر نوهد نرفتم و به لشکر ویژه شهداء مربوط به سپاه پاسداران که یکی از یگان های ضربتی قرارگاه حمزه بود و با لشکر ۲۳ نوهد همکاری می کرد، پیوستم و با شهید کاوه همکاری کردم. چون آبشناسان به من گفته اگر می خواهید ورزیده شوید به لشکر ویژه شهداء بپیوندید.

برخورد شهید آبشناسان با عشایر محلی دشت عباس چگونه بود؟
آن موقع جاده اصلی دشت عباس در دست عراقی ها بود. در آن منطقه روستایی به نام چگری وجود دارد که به وسیله بالگرد در آن پیاده می شدیم و بعد از اجرای عملیات به محل استقرار خودمان باز می گشتیم. این محور از آبدانان هم راه دارد. چون عشایر منطقه از نظر مواد غذایی با کمبود مواجه بودند و دست آنان خیلی تنگ بود. شهید آبشناسان از تهران مواد غذایی و کمک های مردمی درخواست می کرد و آنها را میان عشایر توزیع می کرد. روزی یکی از نیروهای مخصوص درباره توزیع مواد غذایی به آبشناسان اعتراض کرد، و گفت: جناب سرهنگ ما که از عملیات برمی گردیم خسته هستیم. چرا باید این کمک ها را بین عشایر توزیع کنیم؟

آبشناسان به او گفت: پسرم فکر نکنید شما دارید کار ساده ای انجام می دهید. اگر نفرین یکی از این عشایر مستضعف متوجه صدام شود امکان دارد روند جنگ تغییر کند.

برخی از دوستان نقل کرده اند که مدتی همراه و محافظ شهید آبشناسان بوده اید. این واقعیت دارد؟
بنده مدتی به عنوان همرزم و همراه شهید آبشناسان بودم. خب اگر راننده او خوب رانندگی نمی کرد، من یا حاج آقا نیکدل رانندگی می کردیم. البته برای آبشناسان از محافظ هم بهتر بودیم. به طور مثال در جریان عملیات ها فکر نمی کرد جان پناهی داشته باشد. ما برای او با کیسه خاک و سنگ سنگر درست می کردیم تا خدای نکرده تیری به او اصابت نکند. در جنگل اطراف روستای ملحه یک افسر از جا بلند شد و گفت که ما باید آبشناسان را به قتل برسانیم. چونکه او می خواهد همه ما را به کشتن دهد. حاج آقا نیکدل متقابلاً از جا بلند شد و به آن افسر گفت اگر یک تیر به طرف آبشناسان شلیک کنید ما صد تیر به تو شلیک می کنیم.

منظور افسر از اینکه آبشناسان می خواهد آنها را به کشتن دهد چه بود؟
منظورش آن عملیات نافرجامی بود که شهید آبشناسان را وادار کردند آن را اجرا کند. بعد از این بگو مگو من و حاج آقا نیکدل شب رفتیم به چادر آبشناسان و از او پرسیدیم جناب سرهنگ جریان چیست؟ برخی از افراد تیم ادعا کرده اند که ستاد فرماندهی شما را خلع درجه کرده است. ما آدم های رک هستیم. بگویید ببینیم چی شده است؟

آبشناسان گفت: «نه این طور نیست ادعاهای این افراد واقعیت ندارد. آقای ورشوچی فرمانده لشکر به من دستور داد تا با تیپ ۲۱ حمزه از طرف پل نادری به عراقی ها حمله کنم. به او گفتم آمادگی ندارد. چون تیپ از نظر روحی و تجهیزات آمادگی ندارد. ولی او به زور مرا ناگزیر به عملیات کرد که در نتیجه همه نیروهای تیپ قلع و قمع شدند. همین دو روز آینده مرا ترفیع درجه خواهند کرد و سرهنگ تمام می شوم».

من شاهد بودم که دو روز بعد به آبشناسان ترفیع درجه دادند و او سرهنگ تمام شد. لذا از آن شب به بعد من و حاجی آقا نیکدل به هیچ وجه به آبشناسان اجازه ندادیم، پیشاپیش ستون حرکت کند. همیشه مراقب او بودیم. ده یا بیست متر جلوتر از او حرکت می کردیم. هرگاه به عملیات شناسایی یا مین گذاری می رفتیم، او پشت سر ما راه می رفت. داستان مسئولیت محافظت از جان آبشناسان از آنجا شکل گرفت.

داستان آن دسته گلی که در حین رانندگی از تهران به ارومیه به آب دادید و در آن حادثه شهید آبشناسان زخمی شد چه بوده است؟
آری... دسته گل خوبی بود. البته مقصر تا اندازه ای خود شهید آبشناسان بود. داستان از این قرار است که روز ۱۳ نوروز که به مرخصی به تهران آمده بودیم من در خانه برادرم سرگرم ورزش بودم. شهید آبشناسان بعدازظهر زنگ زد و از من خواست به اتفاق همدیگر به منطقه باز گردیم. راننده ای به نام حسن ارجمندی داشت که با پیکان از ارومیه به تهران آمده بود تا ما را به آنجا منتقل کند. ما سه نفره وقت غروب سوار پیکان شدیم و به سوی غرب کشور حرکت کردیم. اسامی سه نفرمان حسن بود. حسن آبشناسان، حسن خرمی و حسن ارجمندی. از شهرهای زنجان و میانه رد شدیم و در جاده تبریز توقف کردیم و بنزین زدیم. راننده خواب آلود نزدیک تبریز از جاده منحرف شد و رفت توی خاکی. آبشناسان که متوجه شد حسن ارجمندی خسته شده و چرت می زند به من گفت حسن تو بنشین پشت فرمان.

شما هم حتماً خسته بودید؟
من هم خسته بودم. چون انتظار نداشتم در روز ۱۳ فروردین به منطقه برگردم. نیمه شب که به میدان ورودی تبریز رسیدیم از آبشناسان پرسیدم جناب سرهنگ در تبریز بخوابیم یا به مسیرمان ادامه دهیم؟ چون در آن موقع امکان تردد شبانه در جاده های کردستان وجود نداشت. به من گفت حسن می ترسی؟ گفتم: خیر نمی ترسم. گفت: پس به راهمان ادامه دهیم.

چرا از جاده سنندج که نزدیکتر است به ارومیه نرفتید؟
امکان نداشت. جاده سنندج شب ها ناامن بود. تصمیم داشتیم از تبریز به بناب و از آنجا به میاندوآب و سپس از آنجا به ارومیه برویم. وقتی به آبشناسان گفتم جناب سرهنگ ما به خواب نیاز داریم، او قبول نکرد و از من خواست راه را ادامه دهم. وقتی به شهر عجب شیر رسیدیم در ورودی شهر بلوار عریضی وجود دارد که به تدریج باریک می شود. در این بلوار تصمیم گرفتم توقف کنم و ماشین را تحویل حسن ارجمندی دهم که ناگهان از جاده منحرف شدم و وارد جوی آب شدم. در آن هنگام یکطرف ماشین به ستون پلی که کنار جوی آب قرار داشت برخورد کرد. آنگاه سرم به شیشه جلو برخورد کرد و شیشه شکست. آبشناسان هم که روی صندلی عقب نشسته بود به جلو پرت شد و مچ او آسیب دید. در همان حال صورتش به داشبرد ماشین برخورد کرد و دندان های مصنوعی او هم شکست. ولی حسن ارجمندی هنگام تصادف فوری زیر داشبرد رفت و آسیبی به او وارد نیامد. موقعی که از ماشین پیاده شدیم آبشناسان به من گفت حسن نزدیک بود مرا شهید کنی!

شهید آبشناسان را بدون اینکه هویت واقعی او را فاش کنیم شبانه به مرکز بهداری رساندم که آنجا پانسمان شد. سپس او را به دفتر آقای خرم رودی فرمانده پادگان مراغه بردم و به او زنگ زدم و از خواب بیدارش کردم. پشت خط به او گفتم «آب» را که می شناسید؟
گفت: آری... او فرمانده قرارگاه حمزه است.

بیدرنگ به پادگان آمد و آبشناسان را به بیمارستان مراغه انتقال داد و آنجا مچ او را گچ گرفتند. صبح فردا همراه بالگرد عازم ارومیه شدیم. داستان دست گل به آب دادن از این قرار بود.


خاطره دیگری از سال های همکاری با آبشناسان دارید؟
زندگی با شهید آبشناسان سرتاسر خاطره است. روزی در روستای دهلیز در دشت عباس از ناحیه کتف مورد اصابت گلوله قرار گرفت و زخمی شد. همه افراد تیم نزدیک بود در آن عملیات گرفتار عراقی ها شوند. از هنگام ظهر، زمان آغاز نبرد با عراقی ها تا عصر به ما نگفت که تیر خورده است. عصر که می خواستیم از دهلیز پایین بیاییم به من گفت حسن نگاه کن کمرم چی شده است؟

نگاه کردم دیدم پشت پیراهن او از خون قرمز شده است. کمی که دقت کردم دیدم گلوله به او اصابت کرده است. بعد از تیرخوردگی حاضر نشد به پشت جبهه برگردد. در دشت عباس از پزشک جراح خواست بیاید جبهه و همان جا او را پانسمان کند. دکتر آمد همانجا کمر آبشناسان را پانسمان کرد و او به عملیات ادامه داد. مرد عجیبی بود. در طول عمر مثل او ندیده ام. از نظر اخلاق خیلی وارسته بود. همیشه و همه جا کتاب نهج البلاغه همراه داشت. می خواند و یادداشت می کرد و از نهج البلاغه سخن می گفت.

کلمات قصار نهج البلاغه را با خط درشت روی کاغذ می نوشت و به در و دیوار قرارگاه و خانه آویزان می کرد تا همه افراد بخوانند و عمل کنند. به فرزندانش توصیه می کرد قرآن و نهج البلاغه را راهکار خود قرار دهند. برای مطالعه وقت اختصاص داده بود. گاهی شب ها کتاب خواجه عبدالله انصاری را مطالعه می کرد.

از موقعی که او را شناختم، او را یک انسان متدین و مذهبی یافتم. پدر حسن آبشناسان برای اینکه فرزندش به سربازی اجباری نرود شناسنامه و نام خانوادگی او را تغییر داده بود. زیرا مخالف رژیم طاغوت بود. فامیلی قبل او محمدی بود که پدرش آن را به آبشناسان تغییر داد. شهید آبشناسان نماز شب می خواند و هیچ کسی هم نمی دانست که او نماز شب می خواند. در ارومیه نیمه شبی از خواب بیدار شدم و آبشناسان را در حال نماز دیدم. گمان کردم که نماز صبح می خواند. من هم وضو گرفتم و به نیت نماز صبح نماز بجای آوردم و دوباره خوابیدم. سحرگاه با شنیدن اذان صبح از مساجد شهر دوباره از خواب بیدار شدم. به خودم گفتم اینجا چند بار اذان می گویند. بعد متوجه شدم آن چند ساعت پیش که بیدار شده بودم و آبشناسان را در حال نماز دیدم نماز صبح نبوده و او نماز شب می خوانده است. بجای آوردن نماز شب یکی از خصلت های خوب و همیشگی شهید آبشناسان و شهید محمد بروجردی بوده است.

با سربازان مخصوصاً با بسیجی ها رفتار خیلی خوبی داشت. به قدری با سربازها و بسیجی ها خوب بود که همنشین آنها شده بود. در جمع آنها غذا می خورد. روزی به او گفتم جناب سرهنگ شما یک عیبی دارید.
پرسید: چه عیبی دارم؟
گفتم: فکر می کنید همه سربازها مثل شما ورزیده هستند.
گفت: انسان اگر خواسته باشد کاری انجام دهد می تواند با اراده آن کار را انجام دهد.

نحوه شهادت شهید آبشناسان چگونه بوده است؟
وقتی عملیات قادر شروع شد شهید آبشناسان فرمانده لشکر ۲۳ نوهد بود. شهید کاوه هم فرمانده لشکر شهداء وابسته به سپاه پاسداران بود. در عملیات قادر شهید آبشناسان فرماندهی قرارگاه فرعی یکم حمزه را به عهده داشت و شهید کاوه فرماندهی قرارگاه فرعی دوم حمزه را به عهده داشت. برای اجرای این عملیات پنج قرارگاه تشکیل شده بود.

موقعی که همراه بچه های سپاه از قرارگاه حمزه در ماموت به سمت شهر سیدکان در داخل خاک عراق حرکت کردیم و به آنجا رسیدیم، یک سایت ضد هوایی را به تصرف در آوردیم و آن را تحویل ارتش دادیم. شهید کاوه هم زخمی شده و دستش را گچ گرفته بودند. عصر همان روز که در کنار شهید کاوه در محور کارگزین ایستاده بودم، ناگهان شهید آبشناسان از راه رسید و به من گفت: حسن فراری کجا هستی؟

به او گفتم: جناب سرهنگ فرار نکرده ام. با نیروهای سپاه همکاری می کنم.

خود آبشناسان مرا به لشکر ویژه شهدا معرفی کرده بود. چون قرار بود از قرارگاه مشترک حمزه سید الشهداء (ع) کناره گیری کند، به من توصیه کرد با لشکر ویژه شهداء همکاری کنم و من با پیشنهاد او موافقت کردم.

آنجا شهید کاوه به آبشناسان گفت: «جناب سرهنگ پرونده سفر حج من تکمیل شده و تصمیم داشتم به حج بروم. ولی عملیات قادر پیش آمد و مانع رفتنم به حج شد. شما چه وقت می خواهید به حج مشرف شوید؟».

شهید آبشناسان رو کرد به شهید کاوه و با انگشت خود به طرف خاک عراق اشاره کرد و به او گفت: «من قصد سفر کربلا را دارم...!».

ده دقیقه بعد از هم جدا شدیم و من و شهید کاوه به مرخصی رفتیم. من به زادگاه خویش در اراک رفتم و شهید کاوه به زادگاه خود در مشهد رفت. چونکه عملیات تمام شده بود. هرگاه به زادگاه خویش می رفتم عصرها چند ساعت در ارتفاعات آنجا کوهنوری می کردم. آن روز که از کوه پایین آمدم و به خانه برگشتم پدرم مرا صدا زد و به من گفت: حسن یتیم شدی!

به او گفتم: چه شده پدر؟ شما که هنوز زنده هستید. مگر مادرم خدای نکرده فوت کرده است...؟ پدر رک و پوست کنده بگویید چه شده است؟

پدر گفت: لحظه ای پیش به خانه زنگ زدند تا به شما اطلاع دهند که سرهنگ حسن آبشناسان شهید شده است. از شما خواسته اند هرچه سریعتر خودتان را به تهران برسانید. من هم بیدرنگ سوار اتوبوس شدم و آمدم تهران و فردای آن روز برای خاکسپاری شهید آبشناسان همراه حاج آقا نیکدل رفتیم بهشت زهرا (س). آبشناسان در عملیات قادر موقع پاتک عراقی ها به فیض شهادت رسید. ترکش خمپاره به قلب او اصابت کرده بود.

منبع:
ماهنامه فرهنگی تاریخی شاهد یاران، شماره ۸۳

انتهای پیام/


کد مطلب: 5285

آدرس مطلب :
http://www.rahianenoor.com/fa/news/5285/چریکی-قصد-سفر-كربلا

راهيان نور
  http://www.rahianenoor.com