کد QR مطلبدریافت صفحه با کد QR

گرامیداشت سالروز شهادت حاج همت

سردار خیبر

18 اسفند 1393 ساعت 20:46

اهواز – جهاد رسانه‌ای شهید رهبر - ابراهیم به بچه‌ها خبر داد كسانی‌كه روزه می‌گیرند می‌توانند برای گرفتن سحری به آشپزخانه بیایند‌.



به گزارش سرویس مقاومت راهیان نور، سردار سرلشکر شهید حاج محمدابراهیم همت در روز ۱۲ فروردین ۱۳۳۴ خورشیدی در شهرضا از شهرستان‌های استان اصفهان در خانواده‌ای مستضعف و متدین دیده به جهان گشود.

این سردار سپاه اسلام در حالی که فرماندهی لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله را بر عهده داشت در ۱۷ اسفندماه سال ۱۳۶۲ در جزیره مجنون به شهادت رسید.

به منظور گرامی‌داشت سردار خیبر چند خاطره از شهید همت را با هم مرور می‌کنیم باشد که برایمان پندآموز باشد:


باید مقاومت كرد


شهید همت در جریان عملیات خیبر به برادران گفته بود: «باید مقاومت كرده و مانع از بازپس‌گیری مناطق تصرف شده، توسط دشمن شد. یا همه این‍جا شهید می‌شویم و یا جزیره مجنون را
نگه می‌داریم.» رزمندگان لشكر نیز با تمام توان در برابر دشمن مردانه ایستادگی كردند. حاجی جلو رفته بود تا وضع جبهه توحید را از نزدیك بررسی كند،كه گلوله توپ در نزدیكی‌اش اصابت می‌كند و این سردار دلاور به همراه معاونش، شهید اكبر زجاجی، دعوت حق را لبیك می‌گوید.


 


کل زندگی در صندوق عقب یك ماشین


هر وقت با او از ازدواج صحبت می‌كردیم لبخند می‌زد و می‌گفت‌: "من همسری می‌خواهم كه تا پشت كوه‌های لبنان با من باشد چون بعد از جنگ تازه نوبت آزادسازی قدس است‌." فكر می‌كردیم شوخی می‌كند اما آینده ثابت كرد كه او واقعا چنین می‌خواست‌.

در دی‌ماه سال ۱۳۶۰ ابراهیم ازدواج كرد‌. همسر او شیرزنی بود از تبار زینبیان‌. زندگی ساده و پر مشقت آنان تنها دو سال و دو ماه به طول انجامید از زبان این بانوی استوار شنیدم كه می‌گفت‌:

عشق دردانه است و من غواص و دریا میكده سر فرو بردم در اینجا تا كجا سر بر كنم
عاشقان را گر در آتش می‌پسندد لطف دوست تنگ چشمم گر نظر در چشمه كوثر كنم

بعد از جاری شدن خطبه عقد به مزار شهدای شهر رفتیم و زیارتی كردیم و بعد راهی سفر شدیم‌. مدتی در پاوه زندگی كردیم و بعد هم به‌دلیل احساس نیاز به نیروهای رزمنده به جبهه‌های جنوب رفتیم من در دزفول ساكن شدم‌. پس از مدت زیادی گشتن اطاقی برای سكونت پیدا كردیم كه محل نگهداری مرغ و جوجه بود‌.

تمیز كردن اطاق مدت زیادی طول كشید و بسیار سخت انجام شد‌. فرش و موكت نداشتیم كف اطاق را با دو پتوی سربازی پوشاندم و ملحفه سفیدی را دو لایه كردم و به پشت پنجره آویختم‌. به بازار رفتم و یك قوری با دو استكان و دو بشقاب و دو كاسه خریدم‌. تازه پس از گذشت یك ماه سر و سامان می‌گرفتیم اما مشكل عقرب‌ها حل نمی‌شد‌. حدود ۲۵ عقرب در خانه كشتم‌. به‌دلیل مشغله زیاد حاج ابراهیم اغلب نیمه‌های شب به خانه می‌آمد و سپیده‌دم از خانه خارج می‌شد‌.

شاید در این دو سال ما یك ۲۴ ساعت به‌طور كامل در كنار هم نبودیم‌. این زندگی ساده كه تمام داراییش در صندوق عقب یك ماشین جای می‌گرفت همین قدر كوتاه بود‌.


 


فرماندهی سپاه پاوه


سال ۱۳۵۹ بود تاخت و تاز عناصر تجزیه‌طلب و ضد انقلابیون كردستان را ناامن كرده بود ابراهیم دیگر طاقت ماندن نداشت بار سفر بست و رهسپار پاوه شد‌. در بدو ورود از سوی شهید ناصر كاظمی مسئول روابط‌عمومی سپاه پاوه شد و در كنار شهیدانی چون چمران‌، كاظمی‌، بروجردی و قاضی به مبارزات خود ادامه داد‌.

خلوص و صمیمیت آنان به حدی بود كه مردم كردستان آنها را از خود می‌دانستند و دوستی عمیقی در بین آنان ایجاد شده بود‌. ناصر كاظمی توفیق حضور یافت و به دیدن معبود شتافت‌. ابراهیم در پست فرماندهی عملیات‌ها به خدمت مشغول و پس از مدتی به‌دلیل لیاقت و كاردانی كه از خود نشان داد به فرماندهی سپاه پاوه برگزیده شد‌.

از سال ۱۳۵۹ تا سال ۱۳۶۰، بیست و پنج عملیات موفقیت‌آمیز جهت پاكسازی روستاهای كردستان از ضد انقلاب انجام شد كه در طی این عملیات‌ها درگیری‌هایی نیز با دشمن بعثی به‌وقوع پیوست‌.


 


وقتی استخوان فرمانده شکست


محمدابراهیم تحصیلات خود را در شهرضا و اصفهان تا فارغ‌التحصیلی از دانش‌سرای این شهر ادامه داد و در سال ۱۳۵۴ به سربازی اعزام شد‌. فرمانده لشكر او را مسئول آشپزخانه كرد‌. ماه مبارك رمضان از راه رسید‌. ابراهیم به بچه‌ها خبر داد كسانی‌كه روزه می‌گیرند می‌توانند برای گرفتن سحری به آشپزخانه بیایند‌.

سرلشكر ناجی فرمانده گردان از این موضوع مطلع شد و او را بازداشت كرد‌. پس از اتمام بازداشت ابراهیم باز هم به كار خود ادامه داد‌. خبر رسید كه سرلشکر ناجی قرار است نیمه شب برای سركشی به آشپزخانه بیاید‌. ابراهیم فكری كرد و به دوستان خود گفت باید كاری كنیم كه تا آخر ماه رمضان نتواند مزاحمتی برای ما ایجاد كند‌. كف آشپز خانه را خوب شستند و یك حلب روغن روی آن خالی كردند‌. ساعتی بعد صدایی در آشپزخانه به گوش رسید، فرمانده چنان به زمین خورده بود كه تا آخر ماه رمضان در بیمارستان بستری شد‌. استخوان شكسته او تا مدت‌ها عذابش می‌داد‌.


 


معلم فراری

دانش آموزان مدرسه درگوشی باهم صحبت می‌کنند.

بیشتر معلم‌ها بجای اینكه در دفتر بنشینند و چای بنوشند، درحیاط مدرسه قدم می‌زنند و با بچه‌ها صحبت می‌كنند. آنها این‌كار را از معلم تاریخ یاد گرفته‌اند. با این‌كار می‌خواهند جای خالی معلم تاریخ را پر كنند.

معلم تاریخ چند روزی است فراری شده. چند روز پیش بود كه رفت جلوی صف و با یك سخنرانی داغ و كوبنده، جنایت‌های شاه و خاندانش را افشاء كرد و قبل از اینكه مأموران ساواك وارد مدرسه شوند، فرار كرد.

حالا سرلشكر ناجی برای دستگیری او جایزه تعیین كرده است.

یكی از بچه ها، درگوشی با ناظم صحبت می‌کند. رنگ ناظم از ترس و دلهره زرد می‌شود. درحالی‌كه دست و پایش را گم كرده، هول هولكی خودش را به دفتر می‌رساند. مدیر وقتی رنگ و روی او را می‌بیند، جا می ‌خورد.

ـ چی شده، فاتحی ؟
ناظم آب دهانش را قورت می‌دهد و می‌گوید: « جناب ذاكری، بچه ها ... بچه ها ...»

ـ جان بكن، بگو ببینم چی شده ؟

ـ جناب ذاكری، بچه ها می‌گویند باز هم معلم تاریخ ...

آقای مدیر تا اسم معلم تاریخ را می‌شنود، مثل برق گرفته‌ها از جا می‌پرد و وحشت زده می‌پرسد‌: « چی گفتی، معلم تاریخ ؟! منظورت همت است ؟»

ـ همت باز هم می‌خواهد اینجا سخنرانی كند.

ـ ببند آن دهنت را. با این حرف‌ها می‌خواهی كار دستمان بدهی؟ همت فراری است، می‌فهمی؟ او جرأت نمی‌كند پایش را تو این مدرسه بگذارد.

ـ جناب ذاكری، بچه‌ها با گوش‌های خودشان از دهن معلم‌ها شنیده اند. من هم با گوش‌های خودم از بچه ها شنیده‌ام.

آقای مدیر كه هول كرده، می‌گوید : «حالا كی قرار است، همچین غلطی بكند ؟

ـ همین حالا !

ـ آخر الان كه همت اینجا نیست !

_ هر جا باشد، سر ساعت مثل جن خودش را می‌رساند. بچه‌ها با معلم‌ها قرار گذاشته‌اند وقتی زنگ را می‌زنیم به جای اینكه به كلاس بروند، تو حیاط مدرسه صف بكشند برای شنیدن سخنرانی او.

ـ بچه‌ها و معلم‌ها غلط كرده‌اند. تو هم نمی‌خواهد زنگ را بزنی. برو پشت بلندگو، بچه‌ها را كلاس به كلاس بفرست. هر معلم كه سركلاس نرفت، سه روز غیبت رد كن. می‌روم به سرلشكر زنگ بزنم. دلم گواهی می‌دهد امروز جایزه خوبی به من و تو می‌رسد!

ناظم با خوشحالی به طرف بلندگو می‌رود.

از بلندگو، اسم كلاس‌ها خوانده می‌شود. بچه‌ها به جای رفتن كلاس، سرصف می‌ایستند.

لحظاتی بعد، بیشتر كلاس‌ها در حیاط مدرسه صف ‌می‌کشند.

آقای مدیر میكروفون را از ناظم می‌گیرد و شروع می‌كند به داد و هوار و خط و نشان كشیدن.

بعضی از معلم‌ها ترسیده‌اند و به كلاس می‌روند. بعضی بچه‌ها هم به دنبال آنها راه می‌افتند. در همان لحظه، در مدرسه باز می‌شود. همت وارد می شود. همه صلوات می‌فرستند.

همت لبخند زنان جلوی صف می‌رود و با معلم‌ها و دانش‌آموزان احوال‍پرسی می‌کند. لحظه‌ای بعد با صدای بلند شروع می‌كند به سخنرانی.

 

بسم الله الرحمن الرحیم

خبر به سرلشكر ناجی می‌رسد. او ، هم خوشحال است و هم عصبانی. خوشحال از اینكه سرانجام آقای همت را به چنگ خواهد انداخت و عصبانی از اینكه چرا او باز هم موفق به سخنرانی شده!

ماشین‌های نظامی برای حركت آماده می‌شوند. راننده سرلشكر، در ماشین را باز می‌كند و با احترام تعارف می‌كند. سگ پشمالوی سرلشكر به داخل ماشین می‌پرد. سرلشكر در حالی كه هفت تیرش را زیر پالتویش جاسازی می‌كند سوار می‌شود. راننده، در را می‌بندد. پشت فرمان می‌نشیند و با سرعت حركت می‌كند. ماشین‌های نظامی به دنبال ماشین سرلشكر راه می‌افتند.

وقتی ماشین‌ها به مدرسه م‍ی‌رسند، صدای سخنرانی همت شنیده می‌شود. سرلشكر از خوشحالی نمی‌تواند جلوی خنده‌اش را بگیرد. از ماشین پیاده می‌شود، هفت تیرش را می‌کشد و به مأمورها اشاره می‌كند تا مدرسه را محاصره كنند.

عرق سر و روی همت را گرفته. همه با اشتیاق به حرف‌های او گوش می‌دهند.

مدیر با اضطراب و پریشانی در دفتر مدرسه قدم م‍ی‌زند و به زمین و زمان فحش می‌دهد. در همان لحظه صدای پارس سگی او را به خود م‍ی‌آورد. سگ پشمالوی سرلشكر دوان دوان وارد مدرسه می‌شود.

همت با دیدن سگ متوجه اوضاع می‌شود اما به روی خودش نمی‌آورد. لحظاتی بعد، سرلشكر با دو مأمور مسلح وارد مدرسه می‌شود.

مدیر و ناظم، در حالی‌كه به نشانه احترام دولا و راست می‌شوند، نفس زنان خودشان را به سرلشكر می‌رسانند و دست او را می‌بوسند. سرلشكر بدون اعتناء، درحالی كه به همت نگاه می‌کند، نیشخند می‌زند.

بعضی از معلم‌ها، اطراف همت را خالی می‌کنند و آهسته از مدرسه خارج می‌شوند. با خروج معلم‌‍‌ها، دانش‌آموزان هم یكی یكی فرار می‌کنند.

لحظه‌ای بعد، همت می‌ماند و مأمورهایی كه او را دوره كرده‌اند. سرلشكر از خوشحالی قهقه‌ای می‌زند و می‌گوید: «موش به تله افتاد. زود دستبند بزنید، به افراد بگویید سوار بشوند، راه می‌افتیم.»

همت به هرطرف نگاه می‌کند، یك مأمور می‌بیند. راه فراری نمی‌یابد. یكی از مأمورها،

دست‌های او را بالا می‌‍‌آورد. دیگری به هردو دستش دستبند می‌زند.

همت می‌نشیند و به دور از چشم مأمورها، انگشتش را در حلقومش فرو برده، عق می‌زند. یكی از مأمورها می‌گوید: «چی شده؟»

دیگری می‌گوید: «حالش خراب شده.»

سرلشكر می‌گوید: «غلط كرده پدرسوخته. خودش را زده به موش مردگی. گولش را نخورید ... بیندازیدش تو ماشین، زودتر راه بیفتیم.»

همت باز هم عق می‌زند و استفراغ می‌کند. مأمورها خودشان را از اطراف او كنار می‌کشند.

سرلشكر درحالی‍كه جلوی بینی و دهانش را گرفته، قیافه‌اش را در هم می‌کشد و كنار می‌کشد.

با عصبانیت یك لگد به شكم سگ می‌زند و فریاد می‌كشد: «این پدرسوخته را ببریدش دستشویی، دست و صورت كثیفش را بشوید، زودتر راه بیفتیم. تند باشید.»

پیش از آنكه كسی همت را به طرف دستشویی ببرد، او خود به طرف دستشویی راه می‌افتد.

وقتی وارد دستشویی می‌شود، در را از پشت قفل می‌كند. دو مأمور مسلح جلوی در به انتظار می‌ایستند.

از داخل دستشویی، صدای شرشر آب و عق‌زدن همت شنیده می‌شود. مأمورها به حالتی چندش‌آور قیافه‌هایشان را در هم می‌کشند.

لحظات از پی هم می‌گذرد. صدای عق زدن همت دیگر شنیده نمی‌شود. تنها صدای شرشر آب، سكوت را می‌شكند. سرلشكر در راهرو قدم می‌زند و به ساعتش نگاه می‌كند. او كه حسابی كلافه شده، به مأمورها می‌گوید: «رفت دست و صورتش را بشوید یا دوش بگیرد؟ بروید تو ببینید چه غلطی می‌كند.»

یكی از مأمورها، دستگیره در را می‌فشارد، اما در باز نمی‌شود.

ـ در قفل است قربان!

ـ غلط كرده، قفلش كرده. بگو زود بازش كند تا دستشویی را روی سرش خراب نكرده‌ایم.
مأمورها همت را با داد و فریاد تهدید می‌كنند، اما صدایی شنیده نمی‌شود. سرلشكر دستور می‌دهد در را بشكنند. مأمورها هجوم می‌آورند، با مشت و لگد به در می‌كوبند و آن را می‌شكنند. دستشویی خالی است، شیر آب باز است و پنجره دستشویی نیز!

سرلشكر وقتی این صحنه را می‌بیند، مثل دیوانه ها به اطرافیانش حمله می‌كند. مدیر و ناظم كه هنوز به جایزه فكر می‌كنند، در زیر مشت و لگد سرلشكر نقش زمین می‌شوند.

روحش شاد راهش پررهرو

انتهای پیام/


کد مطلب: 4444

آدرس مطلب :
http://www.rahianenoor.com/fa/news/4444/سردار-خیبر

راهيان نور
  http://www.rahianenoor.com