onf['{Doc_Rate_Box}']['cache_html'] = '0'; $conf['{Doc_Rate_Box}']['func'] = 'Get_Doc_Rate_Box'; ?>onf['{Doc_Rate_Box}']['cache_html'] = '0'; $conf['{Doc_Rate_Box}']['func'] = 'Get_Doc_Rate_Box'; ?> راهيان نور - خاطره زیبای یک سفر آسمانی + دانلود شعر همخوانی راهیان نوری - نسخه قابل چاپ

کد QR مطلبدریافت صفحه با کد QR

خاطره زیبای یک سفر آسمانی + دانلود شعر همخوانی راهیان نوری

15 ارديبهشت 1393 ساعت 15:29

زائرین و خادمین عزیز راهیان نور!
منتظر دریافت خاطرات زیبای سفر شما هم هستیم.





دانلود کلیپ صوتی شعر همخوانی با لینک مستقیم




بسم رب الشهدا والصدیقین
به رسم ستاره ها

پارسال که صفری بودم با کلی التماس و من بمیرم تو بمیری و بی تو صفا نداره و هر واژه دیگه ای که بوی همراهی می داد راضیم کرد که بریم. انصافا حوصله اش رو نداشتم اون همه راه بشینم تو اتوبوس اونم تو اوج بحران های سردرگمی من. اومده بودم دانشگاه اما هنوز تکلیفم با خودم روشن نبود!
یه روز مداحی گوش می دادم و یه روز آهنگ ! یه روز با بابام سر کوتاهی و تنگی لباسم بحثم بود فرداش با یقه بسته میومدم دانشگاه ...
کلا شده بودیم تاکسی گردشی ، باید باد میومد تا ما هم هوای سرمون عوض می شد ...
خلاصه با هر چی که اسمش رو بذاری ، عازم سفر شدیم ، رفتیم رد پای کمیل ...
امسال دم دمای اسفند بود انگار یه چیزی گم کرده بودم اما نمیدونستم چی ! ازش پرسیدم میدونی من چم شده ؟ گفت : تو که چند وقتی بود حالت خوب شده بود ! ... داشتم میرفتم نماز ، حس کردم یه صدایی حال و هوای گمشده ام رو داره تازه می کنه ... یاران چه غریبانه رفتند از این خانه ... هم سوخته شمع ما ...

چشمم که به غرفه ثبت نام افتاد مو به تنم سیخ شد. دو دستی زدم تو سرم که آی دل غافل یک ساله که حیرون و سرگردون شدیم اما خودمونم نمیدونیم که عاشق شدیم ...
نَفَسم بند اومده بود جرات نداشتم بی توجه ازش رد بشم.
آره جرات میخواست. اگه وارد غرفه می شدی یعنی همه چیز غیر از سربند و پلاک رو گذاشتی اونور و خاکی خاکی اومدی این طرف ...
برای رفتن باید آروم قدم بر می داشتی تا اسیر کمین وسوسه های نفسِت نشی و دلت رو سالم برسونی به دست صاحب دلان ...
اومدم قدم بردارم پاهام لرزید ...
نرفتم...
گفتم شاید بعدا ...
بعدِ نماز مغرب بود... همه رفته بودن. تکیه دادم به درختای سروی که با وجود سرمای زمستان هنوز راست قامت و تکیه گاه خوبی بود. با یه نگاه دقیق بنر و عکسا رو برانداز کردم ... یه مهر رنگی خورده بود پایینش ... خوندنش کمی دقت میخواست... نوشته بود، ستاره که باشی آسمان قدمگاه توست! ...
و بزرگتر نوشته بود : به رسم ستاره ها بچه ها اینجا ارونده ... اینجا توی سرمای زمستون غواصا یکماه تموم ، تنشونو به آب می زدن تا آماده بشن برای فتح فاو ...
بچه ها این نهر رو میبینید؟ اینجا شب عملیات پای هر کدوم از همین نخلا ، بچه های گردان یاسین 5-6 نفری نشسته بودن و واسه هم روضه حضرت زهرا(س) رو میخوندن ... از تو صورتشون میفهمیدی که کی بی قراره و امشب قراره بپره ... کی امشب بی بی رو زیارت میکنه ... چه گریه ای می کردن انگار همه اونایی که قراربود بپرند خودشون میدونستن اهل اینجا نیستن ... بعضی ها به رسم مولا اون گوشه کنارای نخلستون زیارت میخوندن ...
مولای یا مولای انت المالک و انا المملوک و هل یرحم المملوک الا المالک ...
آخه مگه این جوون سیزده چهارده ساله چقدر گناه کرده ...
مگه چیکار کرده که اینجوری ضجه میزنه ...
ای خداااا
دیدم یه دستی زد سرشونم و داره میگه : اخوی تنها نشستی ؟
نمیخوای بری خونه ؟ 
گفتم خونه؟
خونه من همین جاست ...
من تازه از تنهایی دراومدم ...
تازه دارم گم شده ام رو پیدا می کنم ...
فردا اولین نفر ثبت نام کردم ...
هر روز سر میزدم تا اینکه مطمئن بشم منم راهیم ...
حالا دیگه من التماس میکردم که من رو هم ببرید ...
حالا من بودم که بغض میکردم که اگه یه وقت راهی نشم ؟
اگه اینجا بمونم ...
نه فکرشم اذیتم میکرد. شب حرکت نشستیم توی اتوبوس ... کارت شهید خرازی مال من بود ... عاشق حاج حسین بودم و شلمچه ... سربند رو بستم رو پیشونیم و ذل زدم به عکس حاجی ... امسال با مسیر آشنا بودم و راه رو می شناختم ... این یه لذت دیگه ای داشت یعنی عاشقی با شناخت ...
دوکوهه و شرهانی مثل همیشه غرق مظلومیت بودن ...
آروم ... آروم ... فقط باید نگاهت به پرچم ها میبود تا راه رو بهت نشون بدن ...
خوش به حال این پرچم های شرهانی که هر روز از بالای این تپه ها به شهدا سلام می کنن ...
حس میکردم گم شده ام را بیشتر و بیشتر تو دستام گرفتم ...
بهش نزدیک تر شده بودم و حسش میکردم ...
تو شیارهای فتح المبین میخواستم توغربال شهدا بشم دونه درشت ...
آخه حاج حسین میگفت دونه درشتا تو تور شهدا می مونند ...
اما من که با کسی قهر نبودم ...
میگفتن اینجا کوچه تنگ آشتی کنونه ، آشتی نکرده نری ها ! ولی من گم کرده بودم ، اصلا از قهر کردن بدم میومد ... مگه میشه آدم با خودشم قهر کنه؟
مگه میشه با خودم قهر باشم و یکی دیگه بیاد واسه آشتی؟
نه حاجی ، من گم کرده دارم ...
ظهر نزدیکای مقتل شهید آوینی ، رفتم اونور سیم خاردارا ، هنوز چند قدمی توی رمل های دست نخورده اونجا برنداشته بودم که یکی صدا زد : اخوی این راهش نیست ... مردونگی اونه که از راهش دنبالش باشی ... بیراهه یه جورایی تقلبه و نمره منفی داره ... مونده بودم چی داره میگه ، آخه اون از کجا میدونست تو ذهن من چی میگذره ...
ادامه داد : اینجا خاکش مهر داره ، آدم رو موندگار میکنه ... گرد و خاک اینجا هم چشما رو باز میکنه تازه بهتر میتونی ببینی ...
رفتم تو مقتل ده تن ، سید احمد داشت روضه حضرت زهرا (س) می خوند بچه ها اونقدر قشنگ اشک میریختن که همه رو دور خودشون جمع کرده بودن ...
یه دستی به رمل ها زدم ، گفتم شاید اینجا بتونم پیداش کنم ... احساسش میکردم ... انگار تو همین نزدیکی ها بود ...
صبح بود گفتم طلاییه دیگه آخرشه ... اینقدر روی این دژ این طرف و اونطرف رفتم که پاهام دیگه نای راه رفتن نداشت ... حاجی احمدیان میگفت اینجا میان به استقبالتون اما کو؟ من که چیزی ندیدم ...
از بچه ها پرسیدم ... مهدی، کسی اومده استقبال ؟
حمید، کسی از تو سراغ نگرفت ...
محمد، پس سبزه و اسفندشون کو ... آیینه و قرآن ؟ ... چرا هیچ کس اینجا جواب منو نمیده ... حاجی پس کو استقبالشون ... نکنه میزبان از دست ما ناراحته ... آره نکنه چون هنوز پیداش نکردم نمیخوان منو راه بدن ... حاجی من میرم ، میرم بیرون تا وقتی که لیاقت داشتم بیام... میرم تا وقتی که سراغمو بگیرن ... گریه امونم رو بریده بود ، رفتم طرف مسجد ...
آخه دیگه اونجا دعوت نامه نمیخواست ... فقط خونه خداست که درش به روی همه بازه ... باز باز شلمچه ... شلمچه ... شلمچه رفتیم اروند ... اینقدری بزرگ بود که همه اشکهای من رو تو خودش جا بده ... اما اینجا هم باید از پل رد میشدم ... انگار اروند گره خورده بود با واژه عبور و گذشتن ... نیزارها و کمین های نَفسَم !!

خیلی آشنا بود این لحظه ها اما با کمی تفاوت ... که امروز پرچم یاحسینِ توی عکس ، روی دوش خودم بود ... دیگه سردرگم نبودم و ازهمه مهمتر تصمیم گرفته بودم که رد بشم ... برم روی پل ... فقط با یه پلاک و یه سربند ... دلم رو بسپارم به اروند تا بشه زلال زلال ... دیگه امروز پاهام نمی لرزید ...

از همیشه محکم تر قدم بر میداشت ... انگار فهمیده بود اینجا خونه آخره ... اینجا نقطه پروازه و باید برای همیشه بار سفرت رو اینجا ببندی ... رسم رفاقت رو یاد گرفته بودم ... ستاره ها اطرافم سو سو می زدند و منم آماده پریدن بودن ... انگار ابرها پایین آمده بود تا من قدمهایم را روی آسمان بردارم ...
کمیل خوندیم ... گریه کردم ...
روضه خوندیم ... گریه کردم ...
روایت گردان یاسین رو شنیدیم ... گریه کردم ... گریه کردی .. گریه کردم ... گریه کردم ... گریه کردم ...
اونقدر که احساس کردم موجای اروند به ساحل چشمای من نشسته بودن ...
اما من ساحل رو گم کرده بودم ...
دلبریان با همون لحن قشنگش بهم گفت : الهی که من قربون شما جوونا بشم ...
مگه نه که میگی اروند به کرانه چشمات آروم گرفته ...
خوب فدای تو مگه دنبال آسمان نمی گشتی؟ ...
مگه این همه راه نیومده بودی تا راه و روش آرامشت رو پیدا کنی ؟...
مگه نه برای جستن آسمان باید ستاره شد باید بپری و خودتو برسونی به بال پرواز شهدا ... آسمان جنوب رو با حضورت روشن کردی ! خوب حالا در کنار شهدا و به رسم شهدا شدی یه ستاره تمام عیار الهی قربونت بشم ... به این شهدا والفجر قسم اینقدر زلال شدی که ساحلت رو پیدا کردی ...
آره راست میگفت ... اینقدر شلوغ بودم که یادم رفته بود خودمو گم کردم ...
یادم رفته بود هر سال باید تو اسفند بیام پیش شهدا خودم رو پیدا کنم و برگردم تو شهر ...
تو اون لجنزار گناه ...
تا لااقل کپسول اکسیژنم رو پر کنم از عطرشون تا هر وقت تو هوای کثیف اونجا نَفَسِ نَفسم به شماره افتاد سریع با هوای اونا نفس بکشم و تو ساحل خودم غرق نشم.


کد مطلب: 2868

آدرس مطلب :
http://www.rahianenoor.com/fa/article/2868/خاطره-زیبای-یک-سفر-آسمانی-دانلود-شعر-همخوانی-راهیان-نوری

راهيان نور
  http://www.rahianenoor.com