خاطراتی از شهید بابایی
یک روز آمد و گفت خانه مان را باید عوض کنیم . یکی از پرسنل نیروی هوایی را دیده بود که با هشت تا بچه در یک خانه دو اتاقه زندگی می کنند و نمی شد که ما با دو بچه (همان وقت محمد را حامله بودم ) در این خانه نسبتا بزرگ زندگی کنیم . آدرس خانه را به آن آقا داده بود و رفته بود . آن آقا بعد از این که فهمید فرمانده پایگاه می خواهد خانه اش را به او بده کلی اصرار کرد که نه ! ولی با پافشاری عباس قبول کرد . و خانه مان را به آنها دادیم .
با این مهربانی و مظلومیتش ، فرمانده قاطعی بود. وقتی جدی می شد باورت نمی شد که این همین عباسی است که تا چند دقیقه قبل داشت شیرین بازی در می آورد و می خندید و همه را می خنداند . اما دیگر در خود اصفهان هم خبرش پیچیده بود که برای پایگاه هوایی فرماندهی جدیدی آمده که آدم خوبی است .
آن موقع من هم مثل خانم های خلبانهای دیگر ، دل تو دلم نبود . آدم همین طور راست راست راه می رود ممکن است بیفتد و بمیرد ، تا چه برسد به خلبانی که معلوم است چه طور شغلی است . هر تلفنی که به خانه مان زده می شد می گفتم نکند… دیگر این وضع را قبول کرده بودم که از او و کارهایش خبری نداشته باشم ، به هر حال من زن خانه بودم و او مرد خانه .
جنگ فرصت زیادی برایش باقی نمی گذاشت . با آن که فرمانده بود و می توانست بنشیند و دستور بدهد، خودش برای شناسایی منطقه ای که قرار بود در آن عملیات کنند می رفت . با ماشین می رفت ، می گفت هواپیما پروازش برای بیت المال هزینه دارد. وقت پرواز ، خودش موتور را روشن و تست می کرد. با این که چند بار هم از طرف مقامات گفته بودند بهتر است کمی از درگیری دورتر باشد ، باز در عملیات شرکت می کرد. هواپیمای خودش اف – ۱۴ بود که مخصوص درگیری هوایی است . ولی با هر هواپیمایی دیگری هم بلد بود پرواز کند.
وقتی نبود ، وقتی منطقه بود و مدت ها می شد که من و بچه ها نمی دیدیمش ، دلم می گرفت . توی خیابان زنها و مردها را می دیدم که دست در دست هم راه می روند ، غصه ام می شد . زن شوهر میخواهد بالای سرش باشد. حرص می خوردم . می گفتم: ((تو اصلا می خواستی این کاره بشوی چرا آمدی مرا گرفتی ؟)) می گفت: ((پس ما باید بی زن می ماندیم ….)) می گفتم: ((اگر سر تو نخواهم نق بزنم ، پس باید سر چه کسی بزنم ؟)) می گفت: ((اشکالی ندارد ، ولی کاری نکن اجر زحمت هایت را کم کنی ، اصلا پشت پرده همه این کارهای من ، بودن توست که قدم هایم را محکمتر می کند.)) نمی گذاشت اخمم باقی بماند. کاری می کرد که بخندم و آن وقت همه مشکلاتم تمام می شد. وقتی می دیدمش که در حیاط هم با بچه ها خاک بازی می کند ، عوض این که به شان بگوید میکروب دارد ، می فهمیدم که او چه قدر از این چیزهای معمولی دور است .
آن موقع از اصفهان می رفت یزد خدمت آقای صدوقی . از آن جا مبالغی برای دادن به آدم های محتاج می گرفت . نصفه های شب می رسید. با این که پایگاه چند تا ماشین بهتر از پیکان داشت که اصلا یکی اش برای استفاده شخصی خود اوبود، همیشه با پیکان به این طرف و آن طرف می رفت . ماشین بیوک فرماندهی را به گروه ضربت پایگاه داده بود . نصفه های شب می رسید . حالا من همه روز را به این طرف و آن طرف بودن و زحمت کشیدن گذرانده بودم . آن قدر خسته می شدم که خواب را از هر چیزی برایم شیرین تر بود ، ولی تا صدای کلیدش را روی در، یا اگر کلید نداشت صدای زنگش را می شنیدم ، بلند می شدم و به استقبالش می رفتم . چشم هایش از زور بی خوابی و خستگی سرخ بودند. برایش غذا گرم می کردم . چای می آوردم . همین طور نیم ساعتی با هم می نشستیم و گپ می زدیم ، خستگی از تن جفتمان در می رفت .
مرد هنوز در باز نکرده بود که کارتن تلویزیون رنگی را پشت در دید . زن گفت که اهدایی یکی از مقامات است . بچه ها از صبح منتظرند تا او بیاید و بازش کنند. بچه ها را نگاه کرد. چشم های سلما هنوز همان قدر درشت و نیش خندی به شیطنت گوشه لب های حسین مانده بود. با دیدن آن ها طعم باروتی را که یک مرد جنگی همیشه ته ریه خود می چشید ، از یاد برد . سرو صدای بازی جنگ همان بهتر که پشت در بماند ، اگر که می توان در این کوچکترین جای جهان ، خانه، لحظه ای از آن چیزی که باید ، لذت ببری. گفت که بچه ها بعضی از خانواده ها هستند که نه پدر دارند ، نه تلویزیون رنگی . شما که پدر دارید بگذارید تلویزیون را به آنها بدهیم . قبولاندنش زیاد سخت نبود.
زیپ لباس پروازش را تا نیمه بازکرد . لباسش را پایین کشید و آستین هایش را دور کمرش گره زد . محمد را از زمین بلند کرد و چند بار هوا انداخت . گفت میخواهی بابا بهت سواری بده ؟ خم شد و چهار دست و پا روی زمین نشست . بچه را روی کمرش گذاشت و دور اتاق چرخاند . دختر آن گوشه نشسته بود و چشم هایش برق می زد . پدر سخت گیری بود. همین دیروز هم از او خواست بود که برایش ساعت بخرد . گفته بود به شرطی می خرد که فقط توی خانه ببندد .توی مدرسه شان ممکن بود جزو اولین نفرهایی باشد که ساعت دستشان است و آن وقت بقیه بچه ها چه باید بکنند؟ دختر همه این ها یادش رفته بود. گفت بابا به من هم سواری می دی ؟
زن که آمد ، دید بچه ها با سرو صدا خانه را روی سرشان گذاشته اند . صدای تلویزیون سیاه و سفید را بلند کرده اند و همه خانه را مثل قیامت به هم ریخته اند. کفش های مرد را دم در دیده بود. داخل که رفت خودش را دید که ایستاده نماز می خواند . نگاهش کرد. با آن مو و سبیل کوتاه و ریش بلند هم ، هنوز به همان خوش تیپی پسر دبیرستانی سابق مدرسه نظام وفای خیابان سعدی قزوین بود. آهی کشید و خریدهایش را برد توی آشپزخانه.
هنوز هم بعضی وقت ها فرصت می شد تا مثل دزفول به روستاهای اطراف پایگاه سر بزنیم . استامبولی پلویمان را بر می داشتیم و می رفتیم با خانواده های روستایی دور هم می خوردیم . اصرار داشت جوری لباس بپوشم که ساده ساده باشد و آن ها تفاوتی بین خودشان و ما احساس نکنند. می نشستیم و زیر آتش سیب زمینی کباب می کردیم . وقتی می خواست شوخ باشد می توانست . آن قدر ادا در می آورد و با لهجه قزوینی اش حرفهای شیرین می زد که من و بچه ها را به خنده می انداخت . این جور وقت ها طعم شیرین زندگی با او را می چشیدم . با روستاییان گرم می گرفت . آن ها بعضی وقت ها بی آن که او را بشناسند برایش درد دل می کردند و مشکلاتشان را می گفتند و یک بار رفتیم روستایی اطراف اصفهان که آب خوردن و استحمام و غسل میتشان یک جا بود . برایشان آب لوله کشی فراهم کرد. اسم آن جا را عوض کردند و گذاشتند ((عباس آباد)) .دیگر آن جا نرفتیم . تا اسم ده را عوض نکردند آن جا نرفت .
هفت سال در اصفهان ماندیم . دوست و رفیق پیدا کردیم که اکثرا از محافظ ها و هم کاران عباس بودند. لهجه ام دیگر کم کم اصفهانی شده بود . یک روز قرار شد عباس به عنوان فرمانده پایگاه بین دو خطبه نماز جمعه صحبت کند. متن سخنرانی اش را جلوی من تمرین کرد . گفتم ((فقط اگر فردا لهجه ات را جمع و جور تر کنی بهتر است . فردا هم وسط جمعیت مرا نگاه نکنی خنده ات بگیرد.)) فردایش با بچه ها رفتم و پای حرف هایش نشستم که اتفاقا سخنرانی خوبی کرد.
اواسط جنگ بود که آمدیم تهران . آن وقت که عباس فرمانده پایگاه بود ، بارها آدم فرستاده بودند تا او فرمانده نیروی هوایی شود . قبول نکرده بود. می گفت ((من به عنوان نفر دوم همیشه بهتر می توانم کارکنم ، خدمت کنم .)) آقای ستاری را برای فرماندهی معرفی کردند. خودش معاون عملیات نیروی هوایی شد و به تهران منتقل شدیم .می دانستم دیگر آن چایی را هم که صبح ها به زور مجبورش می کردم با هم بخوریم ، وقت نمی کند بخورد.
مرد، خانه بر دوش دارد. گاهی این جا ، وقتی جای دیگر . هیچ جایی این کره خاکی آرام نبود و جنگ هم که جوان های مردم را یکی یکی انتخاب می کرد . ولی نکند آرامش در همین جا باشد؟ در همین خانه کوچک؟ در خنده دخترش که دو هفته منتظر آمدنش بوده ، یاد آن روز افتاد که به اصرار زن سر راه مسافرت به قزوین با بچه ها به پارک ارم رفته بودند. زن گفته بود کمی خوش بگذرانند. گفته بود تو را خدا ، به خاطر بچه ها. خوش هم گذشته بود . روی سبزه ها نشسته بودند و از فلاسک چایی می ریختند. بچه ها هم همان دورو بر بازی می کردند.
صدای خنده شان می آمد . مرد کمی بعد گفته بود ((ملیحه چه قدر خوش گذشت .)) یادش آمده بود که نیامده تا خوش بگذراند . حقیقت همسایه دیوار به دیوار مرگ بود و مرد حقیقت را یافته بود. یاد جبهه های جنوب افتاد. جایی که راحت می شد او را گوشه قرارگاه خاتم انبیا نشسته و قرآن می خواند ، با یکی از بسیجیها اشتباه گرفت . آن جا مرگ شوخی رایجی بود. موشکی سرگردان ، گلوله ای به تصادف رها شده از پدافندی خواب آلود و چند لحظه بعد … چند لحظه بعد همین الان بود . همین الان هم مرگ شاید داشت از پشت درختی، خوش بختی خانوادگی شان را تماشا می کرد. آموخته بود که این نگاه ها آن هم در کشاکش جنگ و کشته شدن چه قدر دعوت کننده هستند. در عکس های آن موقع هم قیافه اش کمی با آن جوان روستایی سابق فرق کرده . چشم های گود رفته ای که گرسنگی مدام و بی خوابی پیاپی برق خاصی به نگاهشان داده، لب هایی که دیگر کم تر می توانند به خنده باز شوند، مگر برای خوش حال کردم کسی و… از عکس فقط همین چیزها را می توان فهمید.
تهران همان قدر که مسولیت های او بیشتر شد ، زمانی هم می توانستیم با هم باشیم کم تر شد. بچه ها دیگر به نبودن دو هفته ، یک ماه پدرشان عادت کرده بودند. مدرسه ای که باید می رفتم نزدیکی های شاه عبدالعظیم بود . صبح باید بچه ها را آماده می کردم ، حسین و محمد را می گذاشتم مهدکودک و آمادگی . سلما مدرسه خودم بود. برای رفتن به مدرسه باید بیست کیلومتر می رفتم ، بیست کیلومتر می آمدم، با آن ترافیک سختی که آن جا داشت و اکثرا ماشین های سنگین می رفتند و می آمدند. می گفتم : ((عباس تو را خدا یک کاری بکن با این همه مشکلات ، حداقل راه من یک کم نزدیک تر بشود.)) می گفت: ((من اگر هم بتوانم – که می توانست – این کار را نمی کنم . آن هایی که پارتی ندارند پس چه کار کنند؟ ما هم مثل بقیه .)) می گفتم: ((آن ها حداقل زن و شوهر کنار همدیگر هستند ، دست محبت پدری بر سر بچه هایشان کشیده می شود.)) می گفت: ((نه ، نمی شود . من باید سختی بکشم ، شما هم همینطور.))
ماهم پا به پایش سختی می کشیدیم . سختی کشیدن با او هم برایم شیرین بود. در خانواده ای بزرگ شده بودم که چیزی کم نداشتیم و او هرچه منصب و مقامش بالاتر می رفت به این چیزها بی اعتناتر می شد. تهران که آمدیم یک سال در نوبت گرفتن خانه های سازمانی بودیم . در حالیکه چند جا برایمان خان در نظر گرفته بودند، در قسمت حفاظتی پایگاه ، داخل شهر، خانه ویلایی نوسازی که آماده بودند تا ما برویم آن جا . قبول نمی کرد.
خانه مان از خانه های سازمانی پایگاه بود. بعضی وقت ها چاه فاضلابش بالا می زد و من آن قدر باید تلمبه می کوبیدم تا آب پایین برود که دست هایم پینه می بست. بعضی وقت ها اصلا به گریه می افتادم . او از همان اول عادت نداشت زیاد در مورد کارهای بیرون با من صحبت کند. می دانستم وقتی بیرون خانه است خواب و خوراکش تعریفی ندارد. لباس پوشیدنش هم که اصلا به خلبانها نمی رفت . بعضی وقت ها به شوخی می گفتم: ((اصلا تو با من راه نیا . به من نمی آیی.)) میخواستم اذیتش کنم . می گفت: ((تو جلو جلو برو ، من پشت سرت می آیم ، مثل نوکرها .)) شرمنده می شدم . فکر می کردم مگر این دنیا چه ارزشی دارد. حالا که او می تواند این قدر به آن بی اعتنا باشد من هم می توانم . می گفتم: ((تو اگر کور و کچل هم باشی ، باز مرد مورد علاقه من هستی .))
یک شب موقع برگشتن از مدرسه آن قدر برف و باران زیاد آمده بود که تمام راه ها بند آمده بود . آب رودخانه سر راه مدرسه تا پایگاه بالا آمده بود و ترافیک شده بود. مدرسه ساعت پنج تعطیل شد ، من ساعت نه رسیدم خانه . بچه ها هم که با شیطنت هایشان ماشین را گذاشته بودند سرشان . وقتی رسیدم خانه دیدم عباس دارد دم در قدم می زند. سرش پایین بود و از دیر کردم ما نگران شده بود. کنارش ترمز کردم . ما را که دید دستش را بلند کرد و خدا را شکر کرد که ما سالمیم . گفتم:(( خدا را خوش می آید تو با این همه کار و مشغله ، زیر این باران منتظر ما بایستی ؟ اگر مدرسه ام نزدیک می شد …)) جوابش را می دانستم . گفت: ((خون ما از بقیه رنگین تر نیست .))
آن قدر این راه سخت را رفتم و آمدم که دستم از کار افتاد. دیگر نمی توانستم رانندگی کنم. بعد از آن تا مدت ها خودش می آمد و صبح خیلی زود ما را خانه یکی از اقوام که نزدیکی های مدرسه بود می گذاشت و زود بر می گشت که به اداره برسد. بعد از مدتی دیگر دستم این قدر درد گرفت که تحمل تکان خوردن های ماشین را هم نداشتم .
پیش چند تا دکتر رفتیم و آن ها گفتند که سرطان گرفته ام . عباس دیگر هیچ چیز را نمی فهمید. همه برنامه هایش را تعطیل کرد و هم راه من آمد. آخر سر یک دکتر حاذق گفت که تشخیص پزشک قبلی اشتباه است و فقط نیاز به استراحت دارم . بعد از این همه گرفتاری و تحمل سختی ، قبول کرد که مدرسه من نزدیکتر بیاید.
خودش همیشه این را می گفت که هرچه به من نزدیکتر بشوید کارتان سخت تر است . همین طور هم بود . اطرافیان می دانستند که نباید بابت کار سربازی بچه هایشان پیش عباس بیایند. هر چه قدر برای آشنا ها سخت می گرفت برای غریبه ها کمکی همیشگی بود. به خودش بیشتر از همه سختی می داد . تهران که آمده بودیم به دلیل پستش پرواز را تقریبا بر او حرام کرده بود ، اما خبر داشتم که می رفت و از پایگاه های دیگر ایران پرواز می کرد.
همان وقت ها آقای خامنه ای به ده نفر از نظامی ها درجه سرتیپی دادند که عباس هم یکی از آنها بود. خودش هدایایی را که مرسوم این جور وقت ها است قبول نمی کرد ، من هم در خانه به تلفن هایی که این و آن می زدند و تبریک درجه جدید او را می گفتند با ناراحتی جواب میدادم . می دانستم که او دارد دورتر می شود و شاید دیگر روزی دستم بهش نرسد.
سرتیپ که شد آمد به من گفت: ((این موتورخانه، اسلحه خانه پایگاه هم جای خوبی برای زندگی کردن است . موافقی برویم آنجا؟)) که موافق بودم . آخر کار ، به همان سادگی زندگی که در روستاهای دزفول دیده بودم برگشته بودیم و خوش حال بودم. با او می توانستم روی زمین خالی هم سرکنم . میخواستم برویم آن جا ، که دوستانش قبول نکردند . گفتند: ((آن جا باید تعمیرات شود.)) از آنجا دو اتاق در آوردند که یک آشپزخانه و یک سرویش بهداشتی . دور تا دورش هم حفاظ کشیدند و پروژکتور گذاشتند. برای خانه ما محافظ گذاشتند که به اکراه قبول کرد . می گفتند دیگر این جا نمی توانیم به حرف شما گوش دهیم . دستور از بالاست .
هنوز به خانه جدیدمان اسباب کشی نکرده بودیم که قضیه سفر حج پیش آمد. یک روز مدرسه بودم که تلفن زنگ زد . از دفتر آقای ستاری بود. گفتند:((مدارکتان را آماده کنید ، عکس و فتوکپی شناسنامه . هم مال خودتان هم مال همسرتان . فردا یکی از می فرستیم بیاید بگیرد.)) گفتم: ((برای چه ؟)) گفتند:((بعدا می فهمید.)) هرچه کردم نگفتند. عباس آن موقع چابهار بود . گفتم: ((تا او خبر نداشته باشد نمی توانم .)) خانه که آمدم عباس تلفن زد و جریان را گفتم . وقتی بیرون از تهران بود سعی می کردم کمتر با او تماس بگیرم . هر ده بار یک بارش تلفن میزدم.
چند روز بعد وقتی برگشت گفت: ((مدارک را دادی .)) گفتم: ((آره ، خودت گفتی.)) خندید. گفتم: ((خبر داری قضیه چیه ؟)) گفت: ((بماند.)) اصرار کردم. گفت: ((اگر خدا بخواهد می خواهیم برویم خانه اش.))
بی نهایت خوش حال شدم . از این که می خواهیم جایی برویم که هر مسلمانی آرزوی رفتنش را دارد. از این که بعد از یازده سال دو نفری یک مسافرت درست و حسابی غیر از مسیر تهران قزوین که خانه پدرهایمان بود می رفتیم . قبلا برای خودش هم جور شده بود که برود ولی نرفته بود . گفته بود مکه من این است که نفت کش ها به سلامت از خلیج فارس رد شوند. فرمانده ها برنامه ریزی کرده بودند که با همدیگر برویم تا راضی شود که بیاید.
از خوش حالی در پوست خودم جا نمی شدم ولی نمی دانم چه چیز بود که به من الهام شده بود . به یکی از همکارانم گفتم: ((فکر کنم قرار است یک اتفاقی بیفتد.)) گفتم: ((فکر کنم وقتی می روم و بر می گردم با صحنه دلخراشی روبرو می شوم.)) گفت: ((همه مسافرهایی که می خواهند سفر طولانی بروند چنین احساسی دارند . تو این فکر ها نباش .))
همکارم حق داشت که نفهمد من چه می گویم . عباس حرف هایی می زد که تا قبل از آن این قدر درک و صریح آن ها را جلوی من نمی زد . قبلا در مورد مرگ و قیامت و آخرت باهم زیاد حرف میزدیم ولی تا حالا این جور یک باره چنین سوالی از من نپرسیده بود ، گفت: ((اگر یک روز تابوت من را ببینی چه کار می کنی ؟)) گفتم: ((عباس تو را خدا از این حرفها نزن . عوض اینکه دو نفری نشسته ایم یک چیز خوبی بگی …)) گفت: ((نه جدی می گویم .)) دست زد رو شانه ام . گفت: ((باید مرد باشی . من باید زودتر از این ها می رفتم ولی چون تو تحمل نداشتی خدا مرا نبرد اما احساس می کنم دیگر وقتش شده.)) گفتم: ((یعنی چه ؟ این چه صحبت هایی است ؟یعنی می خواهی واقعا دل بکنی ؟ ))گفت: ((آره )) گیج بودم . نباید قبول می کردم . گفتم: ((خودت اگر جای من بودی شنیدن این حرفها برایت راحت بود؟))
زن می دانست که مرد دوباره مجابش می کند . برایش منطق و استدلال می کند. قربان صدقه اش می رود و می خنداندش . این بار اما خنده به لب هایش نمی آمد . مرد داشت می گفت که او این مدت این همه زجر کشیده ، قدرت تحمل پذیرفتن ای یک هم زیاد شده . می گفت وقتی تابوتش را دید گریه و زاری نکند . از خدا خواسته بود که اول صبر به زن بدهد و بعد شهادت به خودش. به زن می گفت که می رود حج و آن جا صبر از خدا می گیرد و بعد… قبولش مشکل بود. همه عمر یازده ساله زندگی مشترکشان از این ترسیده بود و حالا مرد داشت دقیقا راجع به همین صحبت می کرد. هر چه قدر هم مرد برایش حرف میزد این یکی را نمی توانست بپذیرد.
بعضی وقت ها می شد که نگاهش می کردم می لرزیدم. انگار ابهتش ، یک چیزی در وجودش مرا بترساند. یک بار به خودش گفتم . دم پایی را برداشت ، زد توی سرش . روی زمین غلت زد . گفت: ((مگر من که هستم که این حرفها را می زنی ؟ همه مان از همین خاک هستیم و دوباره خاک می شویم .))
آن روزها من کلاس های آمادگی برای حج می رفتم. جزوه هایم را نگاه می کرد و با من آن ها را می خواند . حتی معاینات پزشکی را هم آمد و انجام داد. ساکش را هم بسته بود . همه چیز توی ساکش آماده بود. یکی دو روز قبل از حرکت بود که فهمیدم نمی آید . به آقای اردستانی گفت: ((مصطفی، من همسرم را اول به خدا ، بعد به تو می سپارم .)) گفتم: ((مگر تو نمی آیی؟)) گفت: ((فکر نکنم بتوانم بیایم .)) گفتم: ((عباس جدا نمی آیی؟)) نگفت که نمی آید .گفت کار من معلوم نیست . یک بار دیدید که قبل از این که خواستید لباس احرام بپوشید و بروید عرفات رسیدم آن جا. معلوم نیست . چیزهایی هم خواست ، وقتی کعبه را دیدم دعا کنم که جنگ تمام شود . برای ظهور امام زمان دعا کنم. برای طول عمر امام دعا کنم . سفارش کرد که برای خرید و این ها خودم را اذیت نکنم . فقط یک چیز برای دل خوش شدن بچه ها بیاورم .سفارش کرد سوار هواپیما که می شوم آیت الکرسی بخوانم.
حج آن سال حج خونین مکه بود . شلوغ بود . بیمارستانها پر از مجروح بودند. سعی کردم با دقت و حوصله همه مناسک را به جا بیاورم . انگار اصلا دو تایی آمده باشیم . محرم شدم . همه وقتی لباس سفید احرام را می پوشیدند. خوشحال می شدند، ولی من امیدم برای دیدن دوباره عباس کم تر و کم تر می شد. دیگر بعد از رفتن ما به عرفات پروازی نبود که او را از ایران به این جا بیاورد. عباس نمی آمد.
برای رفتن به عرفات آماده شدیم . داشتیم سوار اتوبوس ها می شدیم تا برویم که خبر دادند عباس تلفن زده . صدایش را که حداقل می توانستم بشنوم. به دو به دو با لباس احرام آمدم طرف هتل . دم گوشی تلفن یک صف پانزده شانزده نفره برای صحبت با عباس من درست شده بود که من نفر آخرش بودم . بالاخره گوشی را به من رساندند.
گفت: ((سلام ملیحه ، شنیدم لباس احرام تنته ، دارید می روید عرفات . التماس دعا دارم . برای خودت هم دعا کن. از خدا صبر بخواه. دیگر من را نخواهی دید . برگشتن مبادا گریه کنی ، ناراحت بشی ، تو قول دادی به من.))
گفتم: ((من فکر می کردم تو الان تو راهی داری می آیی.))
گفتم: ((به همین راحتی ؟ دیگه تمومه؟))
گفت: ((بله . پس این همه باهم حرف زدیم بیخود بود ؟ از خدا صبر بخواه . ارتباطت را با امام زمان بیشتر کن.))
او حرف می زد و من این طرف گوشی گریه می کردم و توی سر خودم می زدم . دست خودم نبود.
گفت: ((با مامانت، با حسین، با محمد و سلما نمی خواهی صحبت کنی ؟))
گفتم: ((هیچ کدام عباس . فقط می خواهم با تو صحبت کنم.))
گفت: ((ملیحه ،مامانت؟))
گفتم: ((هیشکی ! فقط خودت حرف بزن. یک چیزی بگو.))
گفت: ((الان دیگه باید بری نمی شه .))
گفتم: ((آخر من چه طوری برگردم و تو را نبینم؟))
گوشی از دستم افتاد. آن قدر زار زده بودم که از حال رفتم . یکی گوشی را گرفت که ببیند چه شده . توی اتاق و سرم را کوبیدم به دیوار. نزدیک بود دیوانه شوم. می دانستم معصیت می کنم ، ولی توی سر خودم می زدم . خانم های هم اتاقی ام می گفتند چه شده. کسی خبر نداشت که بین من و عباس چه گذشته . خودم هم خبر نداشتم که قرار است چه پیش بیاید. طاقت نیاوردم . از اتاق بیرون زدم . هنوز بعد از من یکی داشت با عباس صحبت می کرد. گوشی را علی رغم سماجتش گرفتم.
گفتم ((عباس نمی توانم بهت بگویم خداحافظ. من باید چه کارکنم؟ به دادم برس.)) چیزی نگفت . نمی توانست چیزی بگوید . دیگر نه او می توانست حرفی بزند ،نه من.
همین جور مثل بهت زده ها گوشی دستم مانده بود. وقتی گفتم ((خداحافظ)) گوشی از دستم افتاد. خانم ها آمدند و مرا بردند.
آمدیم عرفات . عرفات عجیب بود. توی چادرمان نشسته بودم که یک هو تنم لرزید. حالم انگار یک باره به هم خورد. به خانم هایی که در چادر بودند گفتم ((نمی دانم چرا اینطوری شده ام ؟ دلم میخواهد سر به کوه و بیابان بگذارم.)) بقیه اش را نفهمیدم . یک باره بوی عجیبی آمد. بوی خوب و عجیبی آمد و از حال رفتم .
عرفات خیلی عجیب بود . چون درست همان لحظه مردهای چادر بغل دستی ما عباس را دیده بودند که کنار چادر ما ایستاده قرآن میخواند. حتی او را به یکدیگر نشان می دهند و از بودن او در آنجا تعجب می کنند.
روز آخر عرفات، روز سوم، قبل از این که اعمال سعی و تقصیر و قربانی را انجام دهیم برای استراحت برگشتیم هتل . توی خنکی هتل و بعد از این که نماز طولانی امام زمان را خواندم خوابم برد. خواب دیدم :
یک سالن بزرگ پر از آدم هایی است که لباس نیروی هوایی تنشان است . حسین داشت طبق معمول وسط آن آدم ها بازیگوشی می کرد. به عباس که آن جا بود گفتم: ((با این پسر شیطونت من چه کارکنم ؟ تو هم که هیچ وقت نیستی.)) حسین را گرفت و برد. مدتی طول کشید . توی جمعیت پیدایش کردم و گفتم: ((چه کار کردی حسین را ؟ نگفتم که اذیتش کنی.)) حسین را به من پس داد و گفت: ((بیا ، این هم حسین .)) خیالم راحت شد . گفتم: ((خودت کجایی؟)) دیدم جایی که او قبلا ایستاده بود یک عکس بالاآمد . گفت: ((من اینجام .))گفتم »((این که عکسته.))توی عکس روی گردنش سه تا خراش خورد بود، انگار که مثلا تیغ های گلی دست آدم را بخراشد . گفت: ((نه خودمم.)) صدایش دورتر می شد . عکس رفت وسط آدم ها و پلاکاردشد. دنبال صدایش که دور می شد راه افتاده بودم و می گفتم که می خواهم با خودت صحبت کنم.
ناراحت از خواب پریدم . حالم دست خودم نبود . بین راه که داشتم برای آخرین اعمال می رفتیم به آقای اردستانی گفتم چه خوابی دیده ام . برای رفع بلا صدقه دادم . اعمال که تمام شد و می خواستیم برگردیم هتل دیگر ظهر شده بود. حالت عجیبی داشتم . بی تاب بودم. انگار زمین برایم تنگ شده بود. به آقای اردستانی گفتم: ((نمی توانم برگردم هتل .می خواهم بروم بالای کوه داد بزنم .))
پایگاه هوایی تبریز . روز عید قربان . ساعاتی مانده به ظهر مرد از چند شب پیش که تقریبا نخوابیده بود . کارهای زیادی داشت که باید انجام می داد. به زن قول داده بود تا عید قربان خودش را می رساند آنجا . فرصت کمی باقی مانده بود . فقط چند ساعت دیگر خورشید درست وسط آسمان بود. دیشب در همدان یادش آمده بود باید درخواست وام خلبانی را امضا کند. راه افتاده بود و فقط برای همین به تهران رفته بود ، نیمه شب از تهران حرکت کرده بود تا پدر و مادرش را ببیند . گرگ و میش به قزوین رسیده بود و دلش نیامده بود پدرش را بیدار کند. هر چند پدر ، خودش بیدار شده بود و داشت می گفت که امروز عید قربان در تعزیه برایش نقشی در نظر گرفته اند که اگر بتواند بیاید….
مرد نمی توانست پرواز داشت . و حالا هم سر ظهر در پایگاه تبریز بود. سه روز مدارم پرواز کرده بود . یک وعده غذای کامل نخورده بود. همه می دیدند که این مرد کمی عجیب از روزهای دیگرش هم غیرعادی تر است .هواپیمای اف-۵ به دستور او کاملا مسلح شده بود. تجهیزات پروازی اش را برداشت و از پلکان جنگنده بالا رفت . هنوز در کابین را پایین نیاورده بود . برای خدمه پرواز و دوستانش دست تکان داد . چند لحظه بعد غول آهنی روی هوا بود و داشت روی سر عراقی ها آتش می ریخت . آفتاب سر ظهر روی بدنه فلزی هواپیما سر می خورد . ماموریت با موفقیت انجام شده بود و حالا باید بر می گشتند . در مسیر برگشتن ، کوههای بلند زیر پایشان ، دشتی سبز را در برگرفته بودند. از توی کابین پایین را نگاه کرد، بهشت هم شاید جایی مثل همین می بود. صدایش در رادیوی هواپیما پیچید. به کمک خلبانش گفت: ((اون پایین را نگاه کن ! درست مثل بهشت می ماند.)) فکر کرد خدا لعنتشون کند که با جنگ ، این بهشت را به جهنم تبدیل کرده اند . حرف آخر ناتمام ماند. در کابین صدایی پیچید . پدافندی شلیک کرده بود . گلوله ای به دست مرد خورد و مسیرش را تا گردنش ادامه داد. کمک خلبان هرچه مرد را صدا کرد جوابی نشنید . کابین عقب رانگاه کرد . شیشه هواپیما شکسته بود و باد به شدت داخل کابین می زد و خون ها را پخش می کرد . مرگ، آرام مرد را در بغل گرفته بود. جسدش را که از داخل کابین به بیمارستان پایگاه می بردند، موذن داشت آخرین جمله های اذان را می گفت . رگه ای ابر نازک از جلوی خورشید رد شد.
دیگر از لباس احرام بیرون آمده بودیم . همان شب در هتل مجلس ختم گرفته بودند . گفتند ختم شهدای مکه است . من بی خبر از همه جا رفتم و شرکت کردم . بی تاب بودم . مدام امام زمان را صدا میزدم . از او می خواستم تا صبر به من نداده نگذارد به ایران برگردم.
جمعه شب آقای اردستانی در اتاقمان را زد و گفت: ((فردا آماده باشید می خواهیم برگردیم تهران .)) گفتم: ((چرا ؟)) هنوز ده روز دیگر باید می ماندیم . گفت: ((متوجه شده اند که کاروان ما نظامی است و باید چند نفر چند نفر با پروازهای معمولی برگردیم . اوضاع می دانید که شلوغ است .))
من هنوز خریدهایم را نکرده بودم . می خواستم برای عباس چوب مسواک و صندل بخرم . می توانست جای دم پایی آن ها را بپوشد. شنبه صبح رفتم خرید. آقای اردستانی که آمده بود کمکم کند چشم هایش سرخ بود و هی الله اکبر می گفت . چوب مسواک گیرم نیامد، صندل و چند تا چیز دیگر برای بچه ها خریدم و برگشتم .
پروازمان تاخیر داشت . شنبه شب در فرودگاه جده ماندیم . وقت شام خوردن یکی از هم دوره ای های عباس در شیراز که دوست خانوادگی مان هم بود و حالا با خانمش هم راه ما به تهران بر می گشتند. رو به من کرد و گفت: ((یادتان هست با عباس که بودیم چه جوری غذا می خوردیم .)) شیراز را می گفت که از اتاق های محل اقامتمان می زدیم بیرون و انگار که پیک نیک رفته باشیم ، روی چمن ها روزنامه پهن می کردیم و غذا می خوردیم . این ها یادم مانده بود که به او گفتم .دیدم یک هو از سر غذا پاشد و رفت . وقتی برگشت معلوم بود گریه کرده .
بالاخره صبح روز یک شنبه راه افتادیم . وارد هواپیما که شدم دیدم روزنامه ای را که قبلا پخش کرده بودند دارند جمع می کنند.
وسط پرواز هم اسم مرا صدا زدند تا ببینند چنین مسافری در هواپیما هست یا نه . آقای اردستانی را که خواب بود بیدار کردم و گفتم دارند اسم مرا صدا می زنند. خدا رحمتش کند، تکیه کلامش الله اکبر بود . سراسیمه بیدار شد و گفت: ((الله اکبر .چی؟))
او به طرف کابین خلبان راه افتاد و من هم پشت سرش .مشکوک شده بود که چه خبر است . او زودتر از من به کابین رسید و برگشتن مرا سر جایم نشاند و گفت: ((وقتی هواپیما نشست ما آخر از همه پیاده می شویم .)) خانم اردستانی هم بغل دستم نشسته بود . به او گفتم: ((دلم نمیخواهد به تهران برسم . دلم می خواهد هواپیما همین الان سقوط کند و بمیرم. )) گفت: ((این چه حرفی است ، بچه هایمان چشم به راهمان هستند.))
اما کسی چشم به راه من نبود . هواپیما که نشست منتظر ماندیم تا همه بروند. منتظر عباس بودم که بیاید استقبالم . از دور در راه روی هوا پیما خلبانی را دیدم که داشت می آمد پیش ما . فکر کردم عباس است . خوش حال شدم . نزدیک تر که آمد فهمیدم اشتباه کرده ام .پرسیدم: ((پس عباس کجاست ؟)) گفت: ((ماموریت است .))گفتم: ((امروز هم طاقت نیاورد که ماموریت نرود؟))
از آشنایان و خانواده ام هم کسی به استقبالم نیامده بود. پای هواپیما پر از آدم های بی سیم بدست و ماشین های پاترول بود. پرسیدم: ((این همه تشریفات برای چیست ؟ مقامی کسی قرار است برود؟))گفتند:((نه ، برای شهدای مکه است .)) از پای هواپیما من را سوار ماشین کردند و بردند کنار هلی کوپتری که آن جا نگه داشته بود. گفتند: ((سوار شوید تا برویم .)) گفتم: ((هلی کوپتر برای چه ؟ از آزادی تا دوشان تپه را باید با هلی کوپتر رفت ؟ خود عباس حتی ماشین دولت را برای کارهایش سوار نمی شود حالا من با هلی کوپتر بروم؟)) گفتند:((شما نگران نباشید . خود تیمسار هلی کوپتررا فرستاده اند. الان تشییع جنازه شهدای مکه است و همه خیابان ها بسته است .)) بعد از این که ده دقیقه ای معطلشان کردم سوار شدم . هلی کوپتر که بلند شد دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. چند تا از دوست های عباس هم در هلی کوپتر بودند. همه شان مثل آدم های عزیز از دست داده بودند . چشم هایشان از زور گریه باید کرده بود . به یکی شان گفتم: ((دیگر بس است هرچه شده به من بگویید .)) گفت: ((قول می دهی گریه نکنی ؟))قول دادم . گفت: (( الان داریم می رویم بیمارستان . عباس تصادف کرده و کتفش شکسته . آقای خامنه ای و رفسنجانی هم الان آن جا هستند.)) گفتم: ((شما گفتید و من هم باورکردم . مقامات که به خاطر یک کتف شکستن نیامده اند. راستش را به من بگویید .)) گفت: ((نه همین طور است که می گویم . به دستور امام آمده اند . فقط آن جا گریه نکنی ها. عباس همیشه دوست داشت تو بخندی.))
سرم گیج رفت. احساس کردم که آن چه عباس قبل از سفر به من می گفته اتفاق افتاده و دیگر نمی توانم ببینمش . حالا تازه می فهمیدم همه آن مجلس ختم و پنهانکاری همسفرهایم و روزنامه جمع کردن ها برای چه بود. با دست کوبیدم توی شیشه هلی کوپتر که دیگر در حال فرود آمدن بود. با دست کوبیدم توی شیشه جمعیت سیاه پوش آن پایین را دیدم . دخترم با دسته گلی در دستش جلوی آن ها ایستاده بود. دیگر یقین کردم که شهید شده. پایین که آمدم انگار همه زمین روی شانه هایم آوار شده باشد.
پاهایم نای حرکت نداشتند. افتادم روی زمین . یاد حرف خودش افتادم که توقع داشت در چنین شرایطی مثل یک مرد رفتار کنم. بلند شدم و کفش هایم را درآوردم و دنبال عکسش توی جمعیت گشتم. درست مثل خوابی که در مکه دیده بودم. عباس حالا فقط عکسی میان جمعیت شده بود.
کاش می شد همه چیز به همین خوبی تمام شود. یک روز در پارکی با هم فواره ای دیده بودند. مرد گفته بود بدش می آید از فواره که درست در لحظه اوج سرنگون می شود. یا آدم نباید شروع کند، یا دیگر وقتی شروع کرد ایستادن برابر یا افتادن است . زن یاد روزهای شروعشان افتاد. از آن موقع رنگ آرامش را ندیده بودند. مرد نمی خواست بایستد و آخر کار هم در لحظه اوج نیفتاده بود، بلکه به آرزوی قدیمی اش رسیده بود. این سال ها زن هم پا به پای او دویده بود. فکر کرد این همه سال مرد می خواسته او را برای چنین لحظه ای آمده کند تا حالا طاقت نعش شهیدی عزیز بر دل دیده را داشته باشد.
امام خواسته بودند ((جنازه را دفن نکنید تا خانمش بیاید.)) او را سه روز نگه داشته بودند تا من برگردم و حالا برگشته بودم و باید بدن او را روی دست ها می دیدم . حالم قابل وصف نبود. حال آدمی که عزیزش را از دست بده چه طور است ؟ در شلوغی تشییع جنازه نتوانستم ببینمش . روز شهادت عباس عید قربان بود . روزی که ابراهیم خواسته بود پسرش را قربانی کند. درست سر ظهر . عباس سرم کلاه گذاشته بود. مرا فرستاده بود خانه خدا و خودش رفته بود پیش خدا.
اصرار کردم که توی سردخانه ببینمش . اول قبول نمی کردندولی بالاخره گذاشتند . تبسمی روی لب هایش بود. لباس خلبانی تنش بود و پاهایش برخلاف همیشه جوراب داشت . صورتش را بوسیدم . بعد از آن همه سال هنوز سردی اش را حس می کنم . دوست داشتم کسی آن جا نباشد و در کنارش دراز بکشم و تا قیام قیامت با او حرف بزنم….
سایت رسمی شهید سرلشکر خلبان عباس بابایی