تاریخ انتشار
سه شنبه ۳ مرداد ۱۳۹۱ ساعت ۰۹:۴۰
کد مطلب : ۵۹۸
عاشورای من و عاشورای تو !
بهزاد ساطعی
سحرگاه نوا و عطر عجیبی می آید...
اضطرابی مبهم مرا فرا می گیرد...
میهمانی است! عاشورای من و عاشورای تو!
تو میهمان می شوی و من نیز...
تو تشنه می شوی من نیز...
تو عطش می گیری و من نیز...
تو گرسنه می شوی من نیز...
تو می جنگی و من نیز...
غروب می شود!
اینجا عاشـورای من و تو از هم جدا می گردد...
من آب می نوشم و تو تشـنه ذبح می شوی...
من طعام می خورم و سه سـاله ات گرسنه تر از قبل است...
***
من کنار اهل بیت خویش و اهل بیت تو اسیر اشقیا... و تو مشوش...
و این را نگاهت از بالای خیزران فریاد می زند که...
« فَأَمَّا الْيَتِيمَ فَلَا تَقْهَرْ »
و شب نه تو آرام و نه من...
خیزران و بزم و بازار ، هم آرامش تو را برده و هم آرامش من...
سحر می شود...
باز همان نوا و همان عطر ، فضا را می گیرد...
نوای امامی غریب و عطر سیب...!!
هر روز رمضان عاشورای من و تو است!
سحرگاه نوا و عطر عجیبی می آید...
اضطرابی مبهم مرا فرا می گیرد...
میهمانی است! عاشورای من و عاشورای تو!
تو میهمان می شوی و من نیز...
تو تشنه می شوی من نیز...
تو عطش می گیری و من نیز...
تو گرسنه می شوی من نیز...
تو می جنگی و من نیز...
غروب می شود!
اینجا عاشـورای من و تو از هم جدا می گردد...
من آب می نوشم و تو تشـنه ذبح می شوی...
من طعام می خورم و سه سـاله ات گرسنه تر از قبل است...
***
من کنار اهل بیت خویش و اهل بیت تو اسیر اشقیا... و تو مشوش...
و این را نگاهت از بالای خیزران فریاد می زند که...
« فَأَمَّا الْيَتِيمَ فَلَا تَقْهَرْ »
و شب نه تو آرام و نه من...
خیزران و بزم و بازار ، هم آرامش تو را برده و هم آرامش من...
سحر می شود...
باز همان نوا و همان عطر ، فضا را می گیرد...
نوای امامی غریب و عطر سیب...!!
هر روز رمضان عاشورای من و تو است!