تاریخ انتشار
پنجشنبه ۴ خرداد ۱۳۹۱ ساعت ۱۵:۴۵
کد مطلب : ۴۵۲
شهید عباس صفری
پیر مرد را به مقصد برسان
دست سبز ، ص 13
در سال 1352 با عباس به یکی از روستاهای همجوار می رفتیم . به خاطر دور بودن راه ، هر روز مجبور بودم مسافتی را با موتور طی کنم از آنجایی که عباس علاقه ی زیادی به روستا و منظره های زیبای طبیعت داشت ، یک روز هنگام رفتن به روستا با اصرار از من خواست تا او را نیز با خود ببرم ، من هم پذیرفتم سوار بر موتور شدیم و به راه افتادیم .
در حالی که نسیم سردی می وزید به چند کیلومتری روستای مورد نظر رسیدیم ، پیرمردی با پای پیاده به سمت روستا در حال حرکت بود.
عباس از من خواست تا باستیم . لحظه ای با خود فکر کردم که شاید حادثه ای رخ داده ، از این رو خیلی فوری توقف کردم عباس پیاده شد و گفت :
دایی جان ! این پیر مرد خسته شده ، شما او را سوار کنید ، من خودم پیاده می آیم .
چون جاده سربالایی بود و موتور هم بیش از دو نفر ظرفیت نداشت و امکان سوار شدن عباس هم نبود ، اتومبیل هم در آن جاده رفت و آمد نمی کرد ، من هم مانده بودم که عباس را چگونه در جاده رها کنم .
به عباس گفتم :
آهسته به دنبال ما بیا ، من پیر مرد را به مقصد می رسانم و بر می گردم . پیر مرد را سوار کردم و درحالی که نگران عباس بودم به سرعت برگشتم تا او را بیاورم ، ولی او برای این که به من زحمت برگشت ندهد ، آنفدر دویده بود تا به نزدیکی روستا رسیده بود .
در حالی که نسیم سردی می وزید به چند کیلومتری روستای مورد نظر رسیدیم ، پیرمردی با پای پیاده به سمت روستا در حال حرکت بود.
عباس از من خواست تا باستیم . لحظه ای با خود فکر کردم که شاید حادثه ای رخ داده ، از این رو خیلی فوری توقف کردم عباس پیاده شد و گفت :
دایی جان ! این پیر مرد خسته شده ، شما او را سوار کنید ، من خودم پیاده می آیم .
چون جاده سربالایی بود و موتور هم بیش از دو نفر ظرفیت نداشت و امکان سوار شدن عباس هم نبود ، اتومبیل هم در آن جاده رفت و آمد نمی کرد ، من هم مانده بودم که عباس را چگونه در جاده رها کنم .
به عباس گفتم :
آهسته به دنبال ما بیا ، من پیر مرد را به مقصد می رسانم و بر می گردم . پیر مرد را سوار کردم و درحالی که نگران عباس بودم به سرعت برگشتم تا او را بیاورم ، ولی او برای این که به من زحمت برگشت ندهد ، آنفدر دویده بود تا به نزدیکی روستا رسیده بود .