هر کدام از این شهدا پاره ای از واقعیت زندگی هستند
کاروان که رسید همه افراد دور ضریح جمع شدند و مشغول زیارت بودند که ناگهان شروع کرد با صدای بلند حرف زدن. از مادر شهید عنایت اللهی گفت که آنقدر چشم انتظار آمدن فرزندش بود که از دنیا رفت. از آن مادر سوماری گفت که هر وقت باران می آمده زیر باران به یاد پسرش می ایستاده، از... آنقدر گفت که تمام کاروان به گریه افتاده بودند.سراغ او رفتم تا بدانم قضیه این روایت گری برای بچه های کاروان چیست؟
- شما راوی هستید؟
شهدا خودشان حرف می زنند. راوی کاره ای نیست! شهدا چنان روایت می کنند که انسان کم می آورد. شهدا نزد خدا روزی می خورند و به ما روزی معنوی می دهند. بچه ها هلاک بودند برای اینکه اینجا بیایند و شهدا را ببینند. بعضی از آنها شاید تا الان فکر می کردند چند تا تکه استخوان فقط یک قصه است. مگر چه اتفاقی می افتد که انسان همین چند تکه استخوان را که در یک کفن پیچیده شده ببیند؟ اینها هم مانند بقیه مرده ها هستند. اما بعد متوجه می شوند و می فهمند که نه واقعا یک خبری هست و قصه نیست. خوشا به سعادت خادمین که شب و روز با شهدا هستند و به زائران آنها خدمت می کنند.
- کدام یادمان را بیشتر دوست داشتید؟
من همیشه شلمچه را ترجیح می دهم. چون آنجا خودش کربلاست. با توجه به اینکه عملیات کربلای ۵ آنجا بود؛ به قول یکی از بزرگان: اگر بگوییم شلمچه را برای هر مترش یک شهید داده ایم کم نگفته ایم؛ از لحاظ وسعت زمینی کم وسعت ترین منطقه عملیاتی است چون ۱۴ کیلومتر بود ولی بچه ها کولاک کردند. دژ مستحکم شلمچه، همان مکانی است اسرائیل و آمریکا و همه ابر قدرتها فکر می کردند رزمندگان ایران نمی توانند آن را باز پس گیرند. اما بچه های ما توانستند. از یکی از بچه های کربلای ۴ که هم کربلای ۴ بوده هم کربلای ۵، پرسیدیم که چرا عملیات کربلای ۴ را شکست خوردیم؟ می گفت: در کربلای ۴ ما بودیم و خدا در حالیکه در کربلای ۵ خدا بود و خدا.
- بر چه اساسی برای بچه ها صحبت می کنی ؟
یک وظیفه است. کمترین کار ممکنی است که می توانم انجام دهم. در زندگی شهری نمی توانیم آنطور که باید باشیم؛ حداقل این چهار روزی را که می خواهیم به منطقه بیاییم به درد بخوریم. خدا نکند که شهدا قصه شوند. بچه ها باید باور کنند که هر کدام از این شهدا پاره ای از واقعیت زندگی آنها هستند، نه اینکه داستان داخل کتاب ها یا فیلم روی آنتن ها هستند.
- در این مدت بچه ها خواب شهدا یا کرامت خاصی از آنها دیده اند؟
از آنطرف اتوبوس ها تصادف داشتند، خراب شدند اما بچه ها بچه های خوبی بودند. بچه ها هر کدام از اینکه چه اتفاقی افتاد که به این سفر آمدند و دعوت شدند، حرف می زدند. مثلا یک نفر اسم خودش را از لیست خط زده بود و به من می گفت: من خودم باورم نمی شود که آمده ام یا دوستی می گفت من مادرم اصلا اجازه نمی دهد دور از او باشم ولی انگار قضیه جنوب فرق می کند. دوست دیگری هم تعریف می کرد من هیچ وقت نمی توانم چندین ساعت در اتوبوس باشم چون سیستم بدنم بهم می ریزد اما بدون اینکه هیج اتفاقی برای من بیفتد حدود ۱۹ ساعت راه را از آذربایجان تا اینجا آمدم. همه اینها خودش کرامت است.