تاریخ انتشار
شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۰ ساعت ۲۰:۲۷
کد مطلب : ۲۹۵
مصاحبه با همسر شهید ۱۹ ساله
از شهیدم خواستم و شهیدم من را آورد
امروز در معراج شهدا وقتی همسر شهید زروندی را معرفی کردند بسیار تعجب کردم . چرا که با دختری حدود ۱۹ ساله مواجه شدم... او با اصرار زیاد به شرط آنکه عکسی از مقام معظم رهبری به او هدیه دهیم حاضر به مصاحبه شد. اولین سوال را که پرسیدم اشک از چشمانش جاری شد...
- اسم همسرتان چیست؟
وحید زروندی
- همسرتان در چه سنی به شهادت رسیدند؟
۲۴ سالشان بود و خودم هم ۱۹ سالم است. یک مطلب جالب هم اینکه روز تولد من و همسرم ۳۰ شهریور ماه است.
- همسرتان چه تاریخی به شهادت رسید؟
۵۸ روز پیش در مناطق مرزی سیستان بلوچستان در درگیری با اشرار شهید شد.
- چگونه شهید شدند؟
در درگیری با اشرار ۳عدد تیر به بدن همسرم اثابت کرد. یکی در قلب،یکی در پایشان و تیر آخر در کتفشان.
البته دوستانشان به من اطلاع دادند یک تیر فقط در قلبشان بوده است؛ ولی وقتی عکسهای شهادتشان را دیدم متوجه شدم ۳گلوله بوده است.
- بار چندم است به راهیان نور می آیید؟
بار اول است
- چرا تصمیم گرفتید به این سفر بیایید؟
من قبل از اینکه همسرم شهید بشود، معنی شهید و شهادت را نمی دانستم. شهید و شهادت برایم مسئله عادی بود و حس خاصی نداشتم. بعد از شهادت همسرم معنی شهید را درک کردم.آن زمان بود که به این حرف خدا در قرآن رسیدم که فرموده: شهدا از وقتی شهید می شوند نزد من روزی دارند. بعد از این بود که از شهیدم خواستم دعوتنامه این سفر را برایم بگیرند.من چند ساعته راهی اینجا شدم. کاروان دانشجویی است ولی من تنها فردی هستم در این کاروان که دانشجو نیستم. از شهیدم خواستم و شهیدم من را آورد.
- با توجه به اینکه همسرتان تازه شهید شده در این مناطق چه احساسی دارید؟
حس خیلی خوبی است حضور شهدا را باتمام وجود حس می کنم. احساس می کنم به خدا خیلی نزدیک شدم. از شهدا می خواهم که انشاالله کمک کنند این نزدیکی به خدا را بتوانم حفظ کنم.
- بعد از شهادت همسرتان خوابشان را دیده اید؟
خوابم خیلی طولانی است،خواب دیدم منزل پدر همسرم هستم. توی اتاق تنها نشسته و گریه می کنم؛ آنقدر گریه کردم که داشتم بی هوش می شدم، ناگهان همسرم داخل اتاق شد.
وقتی دیدمشان ناگهان شوکه شدم (انگار در خواب می دانستم که ایشان شهید شده اند).به همسرم گفتم: وحید از تو هیچ سوالی نمی کنم. فقط بخاطر دل تنگی زیاد می خواهم در آغوش بگیرمت و ببوسمت. بعد از اینکه خواسته ام را اجابت کرد و کمی از دل تنگی ام کاسته شد. پرسیدم وحید تو شهید شده ای چطوری آمده ای اینجا؟ گفت: نه عزیزم من شهید نشده ام فقط آمده ام چون از تو گله مند و بسیار ناراحت هستم. از ایشان دلیل گله من بودنشان را پرسیدم. گفتند: می دانی خدا به من چه گفته است؟ خدا گفته: من تو را برای شهادت می خواستم ولی انگار خانواده ات بیشتر از من تو را دوست دارند پس پیش خانواده ات برگرد. من هم در خواب بسیار خوشحال شدم نمی دانستم این حرف بدی است. گفتم: وحید اشکالی ندارد نمی خواهد بروی، تو را به خدا من را تنها نگذار! در این دنیا تنها بودن خیلی سخت است. ناگهان همسرم سرش را تکان داد و گفت نه خانم این کم حرفی نیست. خدا به من گفته از نزد من پیش خانواده ات برگرد؛ نگران من نباش پیش خدا جایم بسیار خوب است.
از او خواستم جای تیرهایی که باعث شهادتش شده بود را به من نشان بدهد و پیراهن همسرم را از بدنش بیرون کشیدم. تیری که به پا و قلبش خورده بود خوب شده ولی تیری که به دستش خورده بود مانند یک جای خراش کوچک باقی مانده بود. گفت: بیا ببین عزیزم به خدا من خوب شدم خوب خوبم. گفتم: الهی بمیرم توی شهر غریب خیلی درد کشیدی تا شهید شدی و هیچ کس نبود.
به همین شهدا که اینجا هستند قسم می خورم که شوهرم گفت: خانم دردش برای من مثل یک سوزن بوده و وقتی به خودم آمدم دیدم بالای سر جنازه ام ایستادم. با خودم فکر می کردم من باید درد می کشیدم ولی به اندازه یه سر سوزن که به بدن خورد درد داشتم.
- به عنوان یک همسر شهید چه انتظاری از جوانان دارید؟
این شهدا کم زحمت نکشیدند که ما به اینجا رسیدیم. فقط می خواهم به خصوص دانشجویان قدر شهدا را بدانند و جلوی پایمال شدن خونشان را بگیرند.
- اسم همسرتان چیست؟
وحید زروندی
- همسرتان در چه سنی به شهادت رسیدند؟
۲۴ سالشان بود و خودم هم ۱۹ سالم است. یک مطلب جالب هم اینکه روز تولد من و همسرم ۳۰ شهریور ماه است.
- همسرتان چه تاریخی به شهادت رسید؟
۵۸ روز پیش در مناطق مرزی سیستان بلوچستان در درگیری با اشرار شهید شد.
- چگونه شهید شدند؟
در درگیری با اشرار ۳عدد تیر به بدن همسرم اثابت کرد. یکی در قلب،یکی در پایشان و تیر آخر در کتفشان.
البته دوستانشان به من اطلاع دادند یک تیر فقط در قلبشان بوده است؛ ولی وقتی عکسهای شهادتشان را دیدم متوجه شدم ۳گلوله بوده است.
- بار چندم است به راهیان نور می آیید؟
بار اول است
- چرا تصمیم گرفتید به این سفر بیایید؟
من قبل از اینکه همسرم شهید بشود، معنی شهید و شهادت را نمی دانستم. شهید و شهادت برایم مسئله عادی بود و حس خاصی نداشتم. بعد از شهادت همسرم معنی شهید را درک کردم.آن زمان بود که به این حرف خدا در قرآن رسیدم که فرموده: شهدا از وقتی شهید می شوند نزد من روزی دارند. بعد از این بود که از شهیدم خواستم دعوتنامه این سفر را برایم بگیرند.من چند ساعته راهی اینجا شدم. کاروان دانشجویی است ولی من تنها فردی هستم در این کاروان که دانشجو نیستم. از شهیدم خواستم و شهیدم من را آورد.
- با توجه به اینکه همسرتان تازه شهید شده در این مناطق چه احساسی دارید؟
حس خیلی خوبی است حضور شهدا را باتمام وجود حس می کنم. احساس می کنم به خدا خیلی نزدیک شدم. از شهدا می خواهم که انشاالله کمک کنند این نزدیکی به خدا را بتوانم حفظ کنم.
- بعد از شهادت همسرتان خوابشان را دیده اید؟
خوابم خیلی طولانی است،خواب دیدم منزل پدر همسرم هستم. توی اتاق تنها نشسته و گریه می کنم؛ آنقدر گریه کردم که داشتم بی هوش می شدم، ناگهان همسرم داخل اتاق شد.
وقتی دیدمشان ناگهان شوکه شدم (انگار در خواب می دانستم که ایشان شهید شده اند).به همسرم گفتم: وحید از تو هیچ سوالی نمی کنم. فقط بخاطر دل تنگی زیاد می خواهم در آغوش بگیرمت و ببوسمت. بعد از اینکه خواسته ام را اجابت کرد و کمی از دل تنگی ام کاسته شد. پرسیدم وحید تو شهید شده ای چطوری آمده ای اینجا؟ گفت: نه عزیزم من شهید نشده ام فقط آمده ام چون از تو گله مند و بسیار ناراحت هستم. از ایشان دلیل گله من بودنشان را پرسیدم. گفتند: می دانی خدا به من چه گفته است؟ خدا گفته: من تو را برای شهادت می خواستم ولی انگار خانواده ات بیشتر از من تو را دوست دارند پس پیش خانواده ات برگرد. من هم در خواب بسیار خوشحال شدم نمی دانستم این حرف بدی است. گفتم: وحید اشکالی ندارد نمی خواهد بروی، تو را به خدا من را تنها نگذار! در این دنیا تنها بودن خیلی سخت است. ناگهان همسرم سرش را تکان داد و گفت نه خانم این کم حرفی نیست. خدا به من گفته از نزد من پیش خانواده ات برگرد؛ نگران من نباش پیش خدا جایم بسیار خوب است.
از او خواستم جای تیرهایی که باعث شهادتش شده بود را به من نشان بدهد و پیراهن همسرم را از بدنش بیرون کشیدم. تیری که به پا و قلبش خورده بود خوب شده ولی تیری که به دستش خورده بود مانند یک جای خراش کوچک باقی مانده بود. گفت: بیا ببین عزیزم به خدا من خوب شدم خوب خوبم. گفتم: الهی بمیرم توی شهر غریب خیلی درد کشیدی تا شهید شدی و هیچ کس نبود.
به همین شهدا که اینجا هستند قسم می خورم که شوهرم گفت: خانم دردش برای من مثل یک سوزن بوده و وقتی به خودم آمدم دیدم بالای سر جنازه ام ایستادم. با خودم فکر می کردم من باید درد می کشیدم ولی به اندازه یه سر سوزن که به بدن خورد درد داشتم.
- به عنوان یک همسر شهید چه انتظاری از جوانان دارید؟
این شهدا کم زحمت نکشیدند که ما به اینجا رسیدیم. فقط می خواهم به خصوص دانشجویان قدر شهدا را بدانند و جلوی پایمال شدن خونشان را بگیرند.