روز های خادمی - قسمت دوم
اعزام شدیم ...
هرکدام به دیاری...
نورها در هم تافتند و آسمانی شدند..
براتشان در دست، هادی به #دهلاویه...
احسان #طلائیه...
مجیدهم #شلمچه..
فضای دلگیری بود بعد از دو روز صفا و صمیمیت ...
لحظه ی زیبای گذشتن از زیر قرآن، دلم را می لرزاند..
#خادمان یکدیگر را به آغوش می کشیدند وبه هم التماس دعا می گفتند..
#با_نوای_کاروان...بارها را به هم بستند..
راهی به سوی #دیار_عشق..
و در این هیاهو، صدایی روحم را پرواز داد...
معراج حرکت...معراج...
لبخند رضایت روی هرغنچه ای نقش بسته بود..
وصدای دل انگیز صلوات در گوش می پیچید..
با یکی از خادمان داخل اتوبوس همکلام شدم..
می گفت: دوازده روز است که خادمم و حال برای برگشت به خانه،عزم کرده ام..
وقتی ازروزهای خوش خادمی اش برایم گفت،فهمیدم به معنای حقیقی کلمه طلبیده شده بود..
اشک در چشمانم حلقه زد..
چه افتخاری می کرد به مدال نوکری اش..
مدالی که روی آن حک شده بود، #خادم_الشهدا..
روزگاری است این #روز_های_خادمی...
انتهای پیام/
مصطفی یوسف زاده مقدم/961204036
جهاد رسانه ای شهید رهبر