تاریخ انتشار
سه شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۰۸:۵۸
کد مطلب : ۷۴۲۰
روایت سیره شهدا
بوی نان
شهیده زهرا معاوی
هر چه از عشق مادر به فرزندانش بگویم، باز هم کم گفته ام. بسیار کم غذا می خورد و سهم خودش را به ما می داد تا سختی و گرسنگی نکشیم. روزها هم مجبور بودیم برای آوردن آب به کنار شط برویم، اما از زمانی که حملات عراق آغاز شد، مادر خود این کار را انجام می داد و هیچ گاه نمی گذاشت که ما به کنار شط برویم. می گفت: « با این وضعی که به وجود آمده، ممکن است بلایی سرتان بیابد. »
مادر نمی توانست شاهد کوچک ترین ناراحتی و درد و رنج ما باشد. آن روز همراه برادر 6 ساله ام کنار مادر نشسته بودیم. مادر مشغول پختن نان بود و من هم آن ها را می شمردم. درست یادم است که هنگامی که به شماره یازده رسیدم، زمین لرزید. مادر فریادی زد و خودش را روی ما انداخت. لحظه ای بعد چشمانم را باز کردم، جنازه ی سوراخ سوراخ مادر و پیکر غرق به خون برادرم را دیدم. خودم نیز مجروح شده بودم، اما دردناک ترین صحنه ای که هیچ گاه فراموش نمی شود، لحظه ای بود که دیدم مادرم کنار تنور روی زمین افتاده است. آری! مادر خودش را نه فدای ما، بلکه فدای یار کرد. وقتی جنازه ی مادر را از خانه بیرون می بردند، هنوز بوی خون و نان داغ به مشام می رسید.
کتاب یاس های ماندگار، صص 60- 59