کد QR مطلبدریافت صفحه با کد QR

به مناسبت سالروزشهادت:

یادی از شهید «محسن نورانی» فرمانده 19 ساله تیپ ذوالفقار+ فیلم

21 مرداد 1399 ساعت 7:40

تهران- راهیان نور- هرگاه از او سؤال می‌شد که در جبهه چه می‌کند، می‌خندید و می‌گفت: اگر خدا قبول کند، یک رزمنده هستم. مادر آنجا کاری انجام نمی‌دهیم که قابل توجه باشد!


به گزارش راهیان نور؛ شهید محسن نورانی در آذر ماه 1342 در خانواده ای مذهبی چشم به جهان گشود. در زمان اوج گیری انقلاب اسلامی، مشغول تحصیل در رشته برق در هنرستان بزرگ تهران بود و همراه با مردم در تظاهرات ضد رژیم شاه شرکت می کرد.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی، بعد از ترک تحصیل و گذرانیدن آموزش عمومی در پادگان امام حسین (ع) راهی مریوان شده، با فعال کردن واحد خمپاره و ادوات سپاه، ضرباتی به گروهکها وارد کرد.

محسن در زمستان سال 1360 به همراه احمد متوسلیان از مریوان به جنوب کشور منتقل شد و در تشکیل تیپ 27 محمد رسول الله (ص) نقش موثری ایفا کرد. او و علیرضا ناهیدی با تجهیزات و غنایم به دست آمده درعملیات فتح المبین، یگان ادوات ذوالفقار را در تیپ 27 تشکیل داده و درعملیات بیت المقدس به بهترین نحو نیروهای پیاده عمل کننده درعملیات را پشتیبانی کردند. محسن در خرداد ماه سال 1362 با خواهر همرزم دیرینه اش علیرضا ناهیدی ازدواج کرد.

پس از شهادت ناهیدی درعملیات والفجر مقدماتی، فرماندهی تیپ ذوافقار را برعهده گرفت؛ تا اینکه در روز بیست و یکم مرداد 1362 در حوالی اسلام آباد غرب درکمین گروهک «کومله» گرفتار گشت و به شهادت رسید.

در ادامه گوشه ای از زندگانی این شهید عزیز را مرور خواهیم کرد:

خرداد 62 به پیشنهاد دوستان، محسن برای تکمیل ایمان خود آماده ازدواج شد. او برای همسری خویش هیچ کس را بهتر از خواهر شهید بزرگوار علیرضا ناهیدی نیافت. محسن عقد ازدواج بست تا با همسر خویش زندگی ای بر اساس تعلیمات تربیتی و اخلاقی اسلام تشکیل بدهند.

پس از ازدواج، محسن همسر خود را به اسلام آباد غرب برد تا خانواده‌اش نیز سرما و گرمای جنگ را همراه او احساس کنند. زندگی کوتاه آن دو که یک ماه بیشتر به طول نینجامید، در خود هزاران نکته داشت. همسر شهید نورانی، پیش از آن، یک خواهرش در آبادان به اسارت دشمن بعثی در آمده بود و برادرش علیرضا نیز در عملیات والفجر مقدماتی به شهادت رسیده بود.

خانم ناهیدی، همسر بزرگوار شهید نورانی، از ازدواجش با محسن اینگونه یاد می‌کند: بلافاصله بعد از ازدواج به اسلام آباد غرب رفتیم و در آنجا ساکن شدیم. همان روز اول مرا در خانه گذاشت و رفت به خط. یک هفته بعد آمد. حال عجیبی داشت که برایم تعجب آور بود. معلوم بود که خیلی ناراحت است.

وقتی علت را پرسیدم، با بغض گفت: «آن موقع که برادرت علی شهید نشده بود، فرمانده تیپ بود و به خاطر مسؤولیتم اجازه نمی‌داد به خط مقدم بروم. الان هم که فرمانده تیپ شده‌ام، به هیچ وجه اجازه رفتن به خط رو به من نمی‌دهند…»

من خوابی را که چند شب پیش دیده بودم، برایش تعریف کردم و گفتم: «اتفاقاً من هم خواب دیدم که تو شهید می‌شوی، روز و ساعتش را خدا می‌داند، ولی مطمئن باش که انشاءالله شهادت نصیبت خواهد شد.»

نماز شب‌های محسن حال و هوای عجیبی داشت؛ با آنکه بیست سال بیشتر نداشت چنان از درگاه خدا طلب بخشش می‌کرد و شهادت را در راه او درخواست می‌کرد که هر شنونده‌ای به حیرت می‌افتاد و دلش می‌لرزید.

هنگامی که برای آخرین دیدار، ساعت 2 نیمه شب به خانه آمد، با وجود خستگی زیاد، هنگامی که همسرش به او گفت: «کمی استراحت کن، صبح زود می‌خواهی بروی جلو.» تبسمی کرد و گفت: «نه، می‌خواهم مقداری با تو صحبت کنم.»

آن شب، محسن دستانش را حنابندی کرده، عطر خوش رایحه‌ای به خود زده بود. همسرش به او گفت: «هیچ وقت آخرین دیدار را با برادرم علیرضا فراموش نمی‌کنم. وقتی حرف می‌زد، احساس عجیبی به من دست می‌داد. الان هم که شما دارید صحبت می‌کنید، همان احساس را دارم.»

به چشمان محسن که خیره شد، دید به یک نقطه خیره شده است و به فکر فرو رفته است. اشک از چشمانش سرازیر شده بود. آهسته گفت: واقعاً خدا می‌خواهد این شهادت را نصیب من کند؟ واقعاً من لیاقت شهادت را در راهش دارم؟

با این حرف‌ها اشک از دیدگان همسرش جاری شد، محسن با تعجب گفت: بیشتر از این از شما انتظار داشتم، چی شد؟ روحیه‌ای که بعد از شهادت علیرضا در تو بود، کجاست؟ همسرش گفت: «نه بخدا من برای اینکه شما شهید شوید گریه نمی‌کنم، گریه‌ام از روح والا و بزرگ و ارزشمند شماست و به مقام بالایی که نزد خدا دارید، غبطه می‌خورم. شما کجا هستید و دیگران کجا؟

محسن آهی کشید و گفت: خدا را شکر که همیشه یاری‌ام کرده است، از اول زندگی تاکنون…
به همسرش توصیه کرد که در مراسم شهادت او، پیش چشم مردم گریه نکند و لباس مشکی نپوشد تا دشمن شاد نشود، به منافقین بفهماند که اسلام چقدر قدرتمند است، ما هیچ نیستیم و این اسلام است که به ما نیرو می‌دهد، سعی کنید همچون زینب کبری (س) بعد از شهادت امام حسین (ع) استوار بود، صبور باشید…

گاهی که محسن از جبهه به تهران می‌رفت، مادرش با دیدن او می‌گفت: خدا را شکر با پیروزی و سلامت برگشتی…» او که از این حرف ناراحت می‌شد، بلافاصله می‌گفت: شما باید افتخار بکنید که فرزندتان در این راه می‌رود و غبطه می‌خورد به حال آنها که شهید شده‌اند… مگر شهادت افتخار شما نیست؟ باید بجنگیم تا یا پیروز شویم یا شهید. این دوره هم مثل دوره امام حسین (ع) است…

هنگامی که خبر شهات علیرضا ناهیدی را آوردند، مادر محسن شروع کرد به گریه کردن، محسن به او گفت: شهادت افتخار است و منتظر باش که یک روز هم خبر شهادت مرا بشنوی…

وقتی مادر در جوابش گفت «انشاءالله پیروز می‌شوید.» محسن پاسخ داد: ما خدمت می‌کنیم تا آنجا که زنده‌ایم و تا خدا بخواهد و سرانجام شهید می‌شویم. هرگاه از او سؤال می‌شد که در جبهه چه می‌کند، می‌خندید و می‌گفت: اگر خدا قبول کند، یک رزمنده هستم. مادر آنجا کاری انجام نمی‌دهیم که قابل توجه باشد.

محسن نیز یکی از فرماندهانی بود که تنها پس از شهادتش، خانواده‌اش متوجه شدند که فرمانده تیپ بوده است. چند روز پس از اینکه فرماندهان تیپ ذوالفقار توسط نیروهای مزدور کمین خوردند، «محسن نورانی» و «محمدتقی پکوک» به شهادت رسیدند.

منبع: کتاب حماسه ذوالفقار


کد مطلب: 15857

آدرس مطلب :
http://www.rahianenoor.com/fa/media/15857/یادی-شهید-محسن-نورانی-فرمانده-19-ساله-تیپ-ذوالفقار-فیلم

راهيان نور
  http://www.rahianenoor.com